بازرگان بود و جوهر فروختى. روزى مردى آمد تا جوهر از او خرد از او به مبلغى و او را بدان بسيار سود خواست بودن. چون بيامد تا جوهر عرضه كند، جوهر در صندوق بود و قفل بر زده و كليد در زير سر پدرش بود و پدر خفته بود. پدر را بيدار نكرد و بيامد و مرد را جواب داد و گفت: وقت را ميسر نيست. اگر توقف كنى تا پدرم بيدار شود من از بهاى اين جوهر [دو] ده هزار درم كم بستانم. مرد گفت: مرا تعجيل است، اگر كار من ۱ ترويج كنى ده هزار درم بر آنچه قرار بهاست زيادت بدهم. او گفت: نكنم و روا ندارم كه براى زيادت زر و سيم پدر را بيدار كنم و خواب بر او بياشوبم. ۲ مرد را گسيل كرد و طمع از آن سود ببريد. چون پدر بيدار شد او را خبر دادند بدين حال. پدر او را حمد كرد و دعا كرد و گفت: به بدل اين مرا گاوى است نيكو، به تو دهم و او را دعا كرد به بركت در آن گاو، و آن گاو بستد.
چون اين حال افتاد، خداى تعالى فرمود ايشان را كه گاوى بايد موصوف به اين صفات، در همه بنى اسرائيل الاّ به نزديك او نيافتند. از او بخواستند به احتياط و استقصاى تمام ازو بخريدند به آنكه پوشش پر از زر باز كنند و به او دهند.
عبداللّه عباس و وهب منبّه گفتند: مردى صالح بود در بنى اسرائيل و او را پسرى طفل بود و گوساله اى داشت. چون اجلش نزديك رسيد، آن گوساله را بياورد و بيشه اى بود در آن بيشه ۳ كرد و گفت: اى خداى ابراهيم! اين عِجْل را به تو مى سپارم تا اين فرزندك من بزرگ شود با او دهى و برفت و مادر آن پسر را از اين حال خبر داد و با پيش خدا شد. آن عِجْل در آن بيشه بزرگ گشت و قوى شد و دست به كسى نداد تا اين كودك بزرگ شد. هر روز بيامدى و پشته هيزم ۴ كردى در آن بيشه و بياوردى و بفروختى و نفقه خود و مادر كردى و رضاى مادر را عظيم نگه داشتى.