نماز ديگر به خانه باز آمد و مادر را خبر داد. مادر گفت: صواب كردى و ليكن فردا به بازار شو اگر آن مرد را بينى، با او مشورت كن. بگو كه با تو مشورت مى كنم آنچه صلاح من است، در حديث اين گاو مرا خبر ده.
بر دگر روز غلام به بازار آمد. آن مرد را ديد گفت: اى بنده خداى من با تو مشورت مى كنم. آنچه مصلحت من است مرا بفرماى. گفت: برو اين گاو نگه دار كه تا پس ۱ در بنى اسرائيل حادثه اى افتد و ايشان را به اين گاو حاجت باشد. چون از تو خواهند كمتر از پوست او پر از زر ۲ كرده بها مَسِتان.
او برفت. چون در بنى اسرائيل اين حادثه افتاد، در همه بنى اسرائيل گاوى كه بر اين صفت بود الاّ به نزديك اين غلام نيافتند، از او بخريدند به مراد او به پوست آن گاو پر از زر.
پس چون موسى عليه السلام ايشان را گفت :خداى تعالى مى فرمايد شما را كه گاوى بكشى وپاره اى از آن گاو بر تن كشته زنى تا خداى تعالى او را زنده كند و او بگويد كه مرا كه كشت.
ايشان چون بدانستند كه اين حديث جداست و از قِبَل خداى است، گفتند: يا موسى! دعا كن خداى را تا بيان كند كه اين چه گاوى است؟
موسى عليه السلام جواب داد كه خداى تعالى مى فرمايد: گاوى مى بايد نه بزرگ و نه كوچك ؛ يعنى به سال نه پيرى پير و نه جوان جوان.
آنگه گفتند: اى موسى! حديث سال معلوم شد. در خواه از خداى تعالى تا بيان كند ما را لون اين گاو، تا به چه رنگ مى بايد؟ پس گفت: خداى تعالى مى گويد: اين گاوى مى بايد زرد و سخت زرد.
چون لَوْن معلوم شد. گفتند: يا رسول اللّه ! از خداى درخواه تا باز نمايد كه اين چه