مى بايد بُريد و او حديث ماهى فراموش كرده بود. برفتند از آنجا، تا به وقت چاشت رسيد. موسى حديث چاشت كرد. چون از آنجا كه صخره بود، بگذشتند ـ كه منزل ديرينه ايشان بود كه در او ماهى فراموش كرده بودند ـ و به ديگر منزل رسيدند، گفت رفيقش را: طعام چاشت بياور كه از اين سفر رنج و ماندگى ديديم. گفتند آن رنج كه آن روز رسيد موسى را در آن سفر هيچ روز نرسيد؛ براى آنكه شبانه روزى دگر تا وقت چاشت مى رفتند كه نياسودند.
چون موسى عليه السلام حديث چاشت كرد، يوش را حديث ماهى و رفتن او در دريا آمد، گفت ديدى آنگه كه ما به نزديك [آن سنگ] رسيديم. من ماهى فراموش كردم و از ياد من نبرد، الاّ ابليس؛ يعنى به وسوسه او كه مرا مشغول كرد كه به ياد دارم، فراموش كردم. ۱ ابن جريج گفت: موسى عليه السلام خضر را يافت بر قطيفه اى سبز، نشسته بر روى آب. بر او سلام كرد.
عبداللّه عباس گفت از ابىّ بن كعب كه موسى عليه السلام به خضر رسيد. خضر را يافت و او خفته، جامه بر خود گرفته. موسى عليه السلام بر او سلام كرد. او برخاست و گفت: عليك السلام يا نبى بنى اسرائيل. موسى او را گفت تو چه دانى كه من پيغمبر بنى اسرائيلم؟ گفت: آنكه تو را به من ره نمود، مرا احوال تو معلوم كرد.
سعيد جبير گفت: چون موسى عليه السلام به خضر رسيد، خضر نماز مى كرد. چون سلام باز داد، موسى بر او سلام كرد. او گفت سلام عادت شهر ما نيست. آنگه بنشستند، حديث مى كردند. مرغكى بيامد و منقار در آن دريا زد. و قطره برداشت و در دريا ريخت [و در پر ماليد] و برفت. خضر گفت: دانى كه اشارت در اين چيست؟ گفت: نه. گفت: جهانيان در علم بنى اسرائيل عاجزند و بنى اسرائيل در عمل تو و تو در علم من. آنگه علم همه جهان و علم بنى اسرائيل و علم تو و علم من به اضافت با