و در خبر است كه او را سه هزار سال عمر بود و عنق نام مادر او بود. و گفته اند عناق دختر آدم بود و اول كسى بود كه بغى كرد بر زمين و هر انگشتى از انگشتان سه گز بود در دو گز. بر هر انگشتى ناخن از آهن به مانند داسى و چون بر زمين بنشستى، يك گز به آن زمين مشغول كردى و از دشت مى آمد و در زه هيزم بر سر نهاده لايق او. چون آن دوازده كس را ديد، از ايشان عجب آمد او را.
و در خبر آورده اند كه هر يكى از ايشان را چهل گز طول بود. او ايشان را بگرفت و در دامن نهاد و دامن به ميان فرو كرد و ايشان را با خانه آورد و متعجّب ايشان را پيش زن خود ريخت و گفت اينان را نبينى كه آمده اند تا با ما قتل كنند و زمين دو شهر ما را به دست گيرند.
آنگه گفت ايشان را به پاى بمالم. زن گفت: نبايد، رها كن اينان را كه بروند و خبر ما به ايشان برند. عوج ايشان را دست بداشت تا برفتند. ايشان رفتند در بازار ايشان هر خوشه انگور ديدند كه هيچ مرد ايشان بر توانستندى گرفتن و بار ايشان هر يكى چندان بود كه نيمه پوست او ده كس در زير آن پنهان شدندى. ايشان بيامدند و با يكديگر گفتند: چه رأى است ما را اگر اين كه ديديم با قوم بگوييم دل شكسته شوند. با يكديگر عهد كردند كه اين حديث جز با موسى و هارون عليه السلام نگوييد تا ايشان رأى خود ببندند در آن.
آنگه عهد بشكستند و هر يكى سبط خود را پنهان بگفتند و دل شكسته بكردند.
آنگه عوج عنق بيامد و لشكر موسى عليه السلام بنگريد. يك فرسنگ در يك فرسنگ بود طول و عرضش. برفت و بر آن طول و عرض پاره اى از كوه ببريد و بر سر گرفت بر آنكه تا به شب بر لشگر گاه موسى زند. خداى تعالى مرغى را فرستاد، پاره اى الماس در منقار گرفته تا پيرامن و گرداگرد سر او بسفت تا آن پاره كوه در گردن او افتاد به مانند طوقى. او خواست تا از گلوى خود بر آرد، نتوانست. اسير گشت. حق تعالى وحى كرد به موسى كه اى موسى! درياب دشمنت [را]. موسى بيامد، او را ديد