327
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

معنى كه موسى عليه السلام به مرگ خود مرد و ساحت او از آن برى است. جمله به يك شب در خواب ديدند. او را رها كردند و بدانستند كه او بى گناه است.
وهب بن منبّه گفت: موسى عليه السلام به بعضى حاجات خود مى رفت. جماعتى فرشتگان را ديد كه گورى مى كندند. موسى عليه السلام به نظاره ايشان بايستاد. سخت نكو آمد او را آن گور. درو نگريد، راحتى ديد و سبزى و نزهتى كه از آن نكوتر نباشد. گفت: يا ملائكة اللّه ! اين گور براى كه مى كَنيد؟ گفتند: براى بنده گرامى بر خداى. موسى عليه السلام گفت: همانا آن بنده بس گرامى است بر خداى تعالى كه من گور چنين به اين راحت و نزهت و نضارت نديده ام.
فرشتگان گفتند: يا صفى اللّه ! خواهى تا اين گور تو را باشد؟ گفت: خواهم. گفتند: فرو شو اينجا و بخسپ و روى به رحمت خداى كن و دمى آسان بر آر. هم چنان كرد. فرو رفت و بخفت و رويى به قبله آورد و دمى بر آورد و به آن دم جان بداد. فرشتگان، گور بر او راست كردند.
بعض دگر گفتند: ملك الموت به نزديك او آمد و گفت: يا نبى اللّه ! خمر خورده اى؟ گفت: نه. گفت: دم بنماى. او دم بزد. جانش به آن دم بر آمد. و در روايتى ديگر ملك الموت آمد و او را سيبى آورد از بهشت. او بستد و ببوييد و جان بداد.
و در خبر است كه با آسانى جان كند و يوشع بن نون او را در خواب ديد. گفت: يا نبى اللّه ! سكرت موت يافتى؟ گفت: چون گوسپندى كه او را زنده پوست بكنند.
و در تواريخ آمد كه عمر موسى صد و بيست سال بود. بيست سال در ملك افريدون و صد سال در ملك منوچهر. چون مدت چهل سال تيه به سر آمد و خداى تعالى موسى را با جوار رحمت خود برد يوشع را پيغامبرى داد و به بنى اسرائيل فرستاد و او را فرمود تا به جهاد آن جباران رود. او بنى اسرائيل را خبر داد. او را باور داشتند و متابعت كردند و بيامدند به او و روى به شهر اريحا نهادند كه زمين مقدسه است و تابوت سكينه به ايشان بود و ايشان شهر حصار كردند و يوشع شش ماه بر


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
326

تو چه وحى كرد. يوشع گفت: چندين سال است تا من در صحبت توأم تو را از اين معنى هرگز نپرسيدم جز تو كه ابتدا كردى تو از من. چرا اين سؤال مى كنى؟ عند آن موسى عليه السلامحيات را كاره شد و اين قول معتمد نيست و در صفت مرگ او خلاف كردند. همام بن منبّه روايت كرد از ابوهريره كه رسول عليه السلام فرمود: چون ملك الموت به موسى آمد و او را گفت: أَجِبْ رَبَّك. او مرگ را كاره بود. او را خوش نيامد. حق تعالى وحى كرد به موسى كه: يا موسى! دست بر پشت گاوى نه، چندانى كه در زير تو آيد از موى او. من تو را به هر يك موى، يك سال زندگانى دهم، اگر خواهى و لكن عاقبت مرگ باشد. گفت: بار خدايا! نخواهم؛ قبض روح من كن.
و حشويان اصحاب حديث درين خبر آوردند كه چون ملك الموت عليه السلام آمد تا جان موسى بردارد. گفت: اجابت كن خداى را. موسى تپنچه بر روى او زد و يك چشم او كور كرد. او از آنجا برگشت و با پيش خداى شد و گفت: بار خدايا! مرا بر بنده اى فرستادى كه چون خواستم كه قبض روح او كنم مرا تپانچه زد و كور كرد. خداى تعالى چشم او باز داد و گفت برو و او را مخير كن... .
سُدّى روايت كرد از ابومالك و ابوصالح از عبداللّه عباس كه يك روز موسى عليه السلام و وصى او يوشع به يك جاى مى رفتند. در بيابانى بادى بر آمد سياه و سخت. يوشع بترسيد و چنان گمان برد كه قيامت است. بيامد و در موسى آويخت از ترس و خوف آن باد را. فرشتگان موسى را از ميان پيرهن ببردند، پيرهن در دست يوشع رها كردند. يوشع در ميان قوم آمد و پيرهن موسى به دست گرفته. گفتند: موسى را چه كردى؟ گفت: او را از ميان پيرهن بربودند و من نديدم او را. دگر گفتند: پيغمبر خداى را بكشتى و باز آمدى و خواستند تا او را بكشند. او گفت: مرا سه روز مهلت دهى. اگر خداى تعالى [برائت] ساحت من پيدا كند، و الاّ من در دست شما ام. بر اين قرار دادند و قومى را بر او موكل كردند. او خداى تعالى را دعا كرد و تضرع كرد در اظهار براء ساحت او. خداى تعالى در خواب با آنان نمود كه او را متهم مى داشتند به آن

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 137667
صفحه از 592
پرینت  ارسال به