بزرگ كرد در بيت المقدس به پيرى سپرد از جمله علماى بنى اسرائيل تا او را تربيت مى كرد و تورية و علم و احكام شرع مى آموخت او را.
چون بالغ شد و خداى تعالى خواست كه او را به پيغامبرى بفرستد ۱ . جبرئيل را فرستاد و او در پهلوى آن پير خفته بود و پير او را از چشم ۲ فرو نگذاشتى يك ساعت و سخت مشفق بود بر او و كس را بر او استوار نداشتى. جبرئيل عليه السلام به آواز پير او را ندا كرد. كودك از خواب بجست و گفت: اى پدر ۳ ! تو خواندى مرا؟ گفت: نه، كه ترسيد كه او بترسد. گفت: بخسب كه خير است. دگر باره آواز داد. كودك گفت: اى پدر! تو آواز دادى مرا؟ پير گفت: بخسب و اگر آوازى شنوى، جواب نده. به بار سِدِيگر ۴ ، جبرئيل پيدا شد و گفت: من جبرئيلم و خداى تعالى تو را پيغمبرى داد. برخيز و پيغام خداى برين ۵ قوم برسان.
او برخاست و پير را خبر داد. پير گفت: آنچه خداى فرموده است به جاى آر. او برخاست به دعوت كردن در ميان قوم. او را باور نداشتند و گفتند تعجيل مى كنى ۶ به نبوت و خداى هنوز تو را پيغمبرى نداده است و اگر تو پيغمبر خدايى، ما از تو آيت پيغمبرى آن مى خواهيم كه از خداى درخواهى تا براى ما پادشاهى فرستد تا در پيش ما با دشمن ما قتال كند و قوام كار بنى اسرائيل بر ملوك بودى و جهاد مُفَوَّض به پادشاه بودى و پيغامبر پادشاه را مشير و مرشد بودى و مؤيد او به وحى از قِبَل خداى تعالى.
وهب منبّه گفت: خداى تعالى اشموئيل را پيغامبرى بفرستاد، چهل سال پيغامبرى كرد و كار بنى اسرائيل [به استقامت] باز آورد. آن گاه جالوت و عمالقه