كار بنى اسرائيل مختل شد و هرج و مرج پيدا شد و متفرق شدند؛ تا آنكه خداى تعالى طالوت را پادشاهى داد و ايشان را گفت علامت ملك او آن است كه تابوت با دست شما آيد و قصه او آن بود كه آنان كه تابوت برده بودند، به دهى آوردند از دهها[ى] فلسطين كه آن را اَرْدُود گفتند و در بتخانه اى كه آنجا بود، بنهادند و با زير پاى بت مهين نهادند.
بامداد كه در آمدند، بت در زير تابوت بود و تابوت بر زبر ۱ . دگر باره تابوت زير نهادند و بت بر زبر. دگر بار بامداد، هم چنان بود. بايستادند و پاى آن بت به مسمارها بر پشت تابوت دوختند. بامداد كه آمدند، دست و پاى بت شكسته بود و در زير تابوت افكنده و بتان همه بر روى ۲ در آمده. تابوت از آنجا به در آوردند و به ناحيتى از نواحى شهر بنهادند و اهل آن ناحيت را دردى در گردن پديد آمد و بسيارى از ايشان بمردند. گفتند: شما نمى دانى كه كس با خداى بنى اسرائيل بس نباشد. اين تابوت از اين شهر و اين ناحيت ببرى. از آنجا به شهرى دگر بردند.
خداى تعالى در آن شهر جانورى پديد آورد، مانند موش. هر كه را بزدى، بكشتى، تا در شبان روز بسيار مردم بمردند. از آنجا بياوردند و به صحرا در زير خاك كردند. آنگاه آنجا آمدندى به طهارت كردن. هر كس كه آنجا طهارت كردى، او را ناسور و قولنج پديد آمدى، درماندند. آخر، زنى بود از جمله سَبْى بنى اسرائيل از فرزندان پيغمبران. ايشان را گفت: ممكن نيست كه شما را از اين بلا خلاص باشد تا اين تابوت در ميان شما باشد. اين تابوت از زمين خود بيرون كنى تا برهى. برفتند به اشارت آن زن و گردونى بياوردند و آن تابوت بر آن گردن نهادند و در گردن دو گاو قوى بستند و آن گاوان از ولايت خود بيرون آوردند و سر ايشان در بيابان نهادند.