بياورد و سلاح تمام تا داوود در پوشيد و بر نشست. پاره اى برفت و باز آمد. مردم گفتند كودك است، بترسيد. گفت: ايُّها المَلِك! اين سلاح نه ساز من است و من كالزار را به قوت خداى كنم نه به عدّت و سلاح. مرا رها كن تا چنان كالزار كنم كه مرا بايد. گفت: تو دانى. آن سلاح بكند و پياده شد و آن توبره در بر افكند و فلاسنگ به دست گرفت و پيش جالوت آمد.
جالوت مردى مذكور بود به قوت و شدت و شجاعت و به تنها بر لشكرهاى گران حمله بردى و ترك [را كه] بر سر داشت سيصد من آهن بود.
چون در داوود نگريست، ترسى از او در دلش افتاد. گفت: تو آمده اى ۱ به قتال من! گفت: بلى. گفت: سلاحت كجاست؟ گفت: سلاح من اين فلاسنگ است. گفت: سنگ به سگ اندازند. گفت: تو از سگ بدترى. گفت: لاجرم گوشتت ببخشم از ميان سباع زمين و مرغ هوا. گفت: با خدا گوشت تو ببخشيدم. آنگه دست فراز كرد و يك سنگ برآورد. گفت: به نام خداى ابراهيم و در فلاسنگ نهاد، و ديگرى بر آورد و گفت: به نام خداى اسحاق و در فلاسنگ نهاد و ديگرى بر آورد و گفت: به نام خداى يعقوب و در فلاسنگ نهاد و هر سه يكى شد. او بينداخت. خداى تعالى باد را موكل كرد تا آن سنگ را مى برد تا بر ميان ترك جالوت آمد و به ترك فرو شد و به سر و پيشانى او بيرون شد و از قفايش بيرون افتاد و در قومى آمد كه در پس پشت او نشسته بودند و سى مرد را بكشت و جالوت بيفتاد و مرد و لشكر به هزيمت رفتند. داوود بيامد و به پاى جالوت در آويخت و او را پيش طالوت كشيد و بيفكند و مسلمانان شاد شدند و او را دعا كردند.
چون با شهر آمدند، داوود گفت طالوت ۲ را: وفا كن با آن وعده كه كردى. طالوت گفت: تو مى خواهى دختر مَلِك را به حُكم خود كنى بى صداقى. گفت: تو بر صداق