تواضع و مذلّت تا پيش سليمان رسيد. سليمان سر او بگرفت و او را پيش كشيد و گفت: كجا بودى؟ من امروز تو را عذابى كنم كه عبرت جهانيان شوى. هدهد گفت: يا نبى اللّه ! ياد كن آن روز كه تو پيش خداى (عزوجل) بايستى.
چون سليمان (عليه الصلوة والسلام) اين را بشنيد، رويش زرد شد و دست از او بداشت و گفت: آخر كجا بودى؟ درنگ كرد يعنى سليمان نه بس دير، ساعتى اندك. هدهد گفت: علم من محيط شد به چيزى كه علم تو به آن محيط نيست و من از سبأ تو را خبرى درست آورده ام به خبرى يقين كه در آن شكى نيست.
سليمان (على نبينا عليه الصلوة والسلام) گفت: آن خبر چيست؟ گفت: آنكه من در زمين سبأ زنى را ديدم كه او در ملك تو نيست و ملك تو آنجا نرسيده است. زنى را يافتم كه پادشاه ايشان است و او را از هر چيزى نصيبى داده اند و او را عرش عظيم هست. يعنى سريرى بزرگ.
وهب گفت: نام پدر بلقيس يشرح بود و او آن پادشاه بود كه او را هدهاء گفتند، و گفتند: شراحيل بن عدن بن اليشرح بن قيس بن شبلى بن سبا بن يشحر بن يَعْرُب بن قحطان.
و پدر بلقيس پادشاهى بود عظيم الشأن و او را چهل پسر بود، همه پادشاه و جمله زمين يمن در ملك او بود و چنين گفتند كه او را در ملك كفوى نبود. آخر زنى خواست از جمله ملوك نام او ريحانه و اين زن از جمله جنيان بود.
و ابوهريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه يكى از جمله مادر و پدر بلقيس جنّى بود و چون پدرش بمرد، هيچ فرزندى نبود او را كه به جاى او بنشستى. ملك او به بلقيس رسيد. قوم بعضى طاعت او داشتند و بعضى نداشتند و مردى را اختيار كردند و در طرفى از اطراف ولايت بنشاندند. او مردى بود ظالم بد سيرت و دست به رعيت و زنان ايشان كشيد. بلقيس بشنيد اين حديث. سخت آمد بر او جمعيت و غضب او را بجنبانيد. خواست تا او را هلاك كند. كس فرستاد و او را گفت: مرا