363
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

تواضع و مذلّت تا پيش سليمان رسيد. سليمان سر او بگرفت و او را پيش كشيد و گفت: كجا بودى؟ من امروز تو را عذابى كنم كه عبرت جهانيان شوى. هدهد گفت: يا نبى اللّه ! ياد كن آن روز كه تو پيش خداى (عزوجل) بايستى.
چون سليمان (عليه الصلوة والسلام) اين را بشنيد، رويش زرد شد و دست از او بداشت و گفت: آخر كجا بودى؟ درنگ كرد يعنى سليمان نه بس دير، ساعتى اندك. هدهد گفت: علم من محيط شد به چيزى كه علم تو به آن محيط نيست و من از سبأ تو را خبرى درست آورده ام به خبرى يقين كه در آن شكى نيست.
سليمان (على نبينا عليه الصلوة والسلام) گفت: آن خبر چيست؟ گفت: آنكه من در زمين سبأ زنى را ديدم كه او در ملك تو نيست و ملك تو آنجا نرسيده است. زنى را يافتم كه پادشاه ايشان است و او را از هر چيزى نصيبى داده اند و او را عرش عظيم هست. يعنى سريرى بزرگ.
وهب گفت: نام پدر بلقيس يشرح بود و او آن پادشاه بود كه او را هدهاء گفتند، و گفتند: شراحيل بن عدن بن اليشرح بن قيس بن شبلى بن سبا بن يشحر بن يَعْرُب بن قحطان.
و پدر بلقيس پادشاهى بود عظيم الشأن و او را چهل پسر بود، همه پادشاه و جمله زمين يمن در ملك او بود و چنين گفتند كه او را در ملك كفوى نبود. آخر زنى خواست از جمله ملوك نام او ريحانه و اين زن از جمله جنيان بود.

و ابوهريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه يكى از جمله مادر و پدر بلقيس جنّى بود و چون پدرش بمرد، هيچ فرزندى نبود او را كه به جاى او بنشستى. ملك او به بلقيس رسيد. قوم بعضى طاعت او داشتند و بعضى نداشتند و مردى را اختيار كردند و در طرفى از اطراف ولايت بنشاندند. او مردى بود ظالم بد سيرت و دست به رعيت و زنان ايشان كشيد. بلقيس بشنيد اين حديث. سخت آمد بر او جمعيت و غضب او را بجنبانيد. خواست تا او را هلاك كند. كس فرستاد و او را گفت: مرا


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
362

فرمان هر قائدى هزار سوارِ مقاتل. اگر خواهى بيا تا يك بار ملك او را بنگرى. گفت: ترسم كه سليمان عليه السلاممرابجويد كه وقت نماز نزديك است او را.
اين هدهد بلقيس گفت اگر بيايى و اين احوال ببينى و بدانى و اين خبر به نزديك او برى، همانا او را خوش آيد. گفت: روا باشد. با او برفت و بلقيس را بديد و ملك او و لشكر و اسباب او بديد و نماز ديگر بود كه با نزديك رسيد.
عبداللّه عباس گفت سبب تفقّد سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) هدهد را آن بود كه جاى هدهد برابر چشم سليمان عليه السلام افتادى. چون هدهد برفت، جاى او خالى از او ماند. آفتاب بر روى سليمان عليه السلام آمد، او گفت: «ما لِيَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ» ؟
عريف مرغان را بخواند. كركس را و گفتند عقاب را و گفت: برو هدهد را بجوى و پيش من آر. عقاب راه هوا گرفت، چندانى در هوا برفت كه همه زمين در پيش او چون طبقى بود در پيش يكى از ما. در نگريد و از چپ و راست نگاه كرد. هدهد را ديد كه از جانب يمن همى آيد. آهنگ او كرد. چون به او رسيد، خواست تا چنگال به او يازد.
هدهد گفت به آن خداى كه تو را اين قوت داد و مرا اسير و ضغيف تو كرد كه رحمت كنى بر من و ضعف من و مرا نرنجانى. عقاب دست بداشت و گفت: وَيْحَكَ! سليمان (عليه الصلوة والسلام) سوگند خورده است كه تو را عذابى سخت كند يا بكشد. گفت: چيزى ديگر نگفت؟ گفت: بلى، يا حجّتى روشن بيارد. گفت: دانستم كه سليمان عليه السلام پادشاهى عادل است. ظلم بر من نخواهد كرد و روا ندارد كه به ناحق مرا عذاب كند. من حجتى روشن دارم.
آنگه برفتند به يك جاى تا پيش سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) شدند. عقاب پيش رفت. گفت: آوردمش يا رسول اللّه . گفت: بيارش. هدهد پيش تخت سليمان (عليه الصلوة والسلام) پر در پاى انداخت و بر زمين مى كشيد به

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 135755
صفحه از 592
پرینت  ارسال به