او را كه در اين حقه درى يتيم ناسفته و مهره يمنى است كژ سفته. سليمان اين حقيقت را گفت. رسول بلقيس گفت: راست گفتى. اكنون بگوى تا ناسفته بسفند و سفته را ريسمان دركشند.
سليمان گفت: كيست كه اين بداند سفتن؟ انسيان ندانستند و نه نيز جنيان. شياطين گفتند اين كار ارضيه است. آنگه سليمان (عليه الصلوة والسلام) او را بخواند [ا]و موى در دهن گرفت و آنجا كه سليمان رسم زد بسفت تا از ديگر جانب بيرون آمد. سليمان گفت چه مى خواهى؟ گفت: از خداى بخواه تا روزى من از درختان كند. سليمان گفت: روا باشد اين حاجت.
آنگه گفت: كيست كه ريسمان در اين مهره سفته كشد. كرمكى سفيد گفت من تمام كنم. آنگه رشته در دهن گرفت و از اين جانب در رفت و به دگر جانب بيرون آمد. سليمان گفت: چه خواهى؟ گفت: از خدا بخواه تا روزى من از ميوه ها كند. گفت: كرده شد.
آنگه گفت: اين غلامان و كنيزكان را پيش من آريد. پيش بردند. بفرمود تا اِناءهاى آب بياوردند و فرمود ايشان را تا پيش او دست و روى بشستند. آنان كه كنيزكان بودند، آب اناء به يك دست بر گرفتند و بر ديگر ريختند و آنگه بر روى زدند و غلامان آب به يك بار از آب اناء بگرفتند و بر روى زدند و كنيزكان آب بر باطن ساعد نهادند و غلامان بر ظاهر. سليمان به اين فرق كرد ميان ايشان. آنگه آن هدّيها هيچ قبول نكرد و همه رد كرد و گفت: مرا به مال مدد مى كنيد؟ آنچه خداى مرا داده است، به از آن است كه شما را داد. بل شما به هديّتان شاد باشيد.
آنگه [گفت] رسول را: برو و اين هديها ببر و بگو ايشان را كه غرض من نه مال است و حطام دنياوى؛ غرض من آن است كه ايشان به دين و طاعت من در آيند اگر آمدند فهوالمراد، و اگر نه لشكرى فرستم به ايشان كه طاقت آن ندارند و ايشان را از شهرهاى خود به در آرم امير و ذليل.