سليمان كس فرست و بلقيس را باز خوان و هر دو لشكر را و ايشان را بگو [و بلقيس را] كه چه پرسيديد؟ سليمان همچنان كرد. بلقيس را باز خواند و جمله حاضران را. گفت: چه پرسيديد از من؟ گفت: تو را پرسيدم از آبى كه نه از آسمان باشد و نه از زمين. گفت: دگر چه پرسيدى؟ گفت: دگر هيچ نپرسيدم. گفت: آخر. گفت: آخر هيچ نپرسيدم. خداى تعالى از ياد ايشان ببرد.
آنگه سليمان (عليه الصلوة والسلام) او را دعوت كرد به اسلام. او اسلام آورد و از كفر و شرك توبه كرد. گفت: بار خدايا! من بر خود ظلم كردم؛ يعنى نقصان حظّ خود كردم از ثواب و اكنون پشيمانم بر آن و اسلام آوردم و گردن نهادم خداى تعالى را كه خداى جهانيان است با سليمان پيغمبر (عليه الصلوة والسلام).
آنگه از پس آنكه اسلام آورد، علما خلاف كردند در كار او. بعضى گفتند سليمان (عليه الصلوة والسلام) او را به زنى كرد و از او فرزند آمدند [او را] و ملك و ولايت به او داد و جنيان را بفرمود تا براى او سه حصن كردند به زمين يمن كه آدميان چنان ندانند كردن يكى سَلْحون و ديگر بينون و سيم عُمْدان و او را با ولايت خود فرستاد و در ماهى يك بار به زيارت او رفتى و سه روز بر او مقام كردى. بامداد از شام بيامدى، نماز پيشين به يمن بودى.
و يك روايت آن است كه چون بلقيس اسلام آورد، سليمان (عليه الصلوة والسلام) گفت اختيار كن كسى را كه تو را بدو دهم. گفت: مرا رغبت نيست. گفت روا نباشد در اسلام كه از نكاح رغبت كنند، گفت چون لابد است مرا در ملك هَمْدان دِه و او تبع بود.
سليمان او را به او داد و با يمن فرستاد و «زوبعه» را كه امير جن بود، بفرمود كه طاعت او دارد و حصنى چندان كه او مى خواهد، براى او بنا كن. همچنان كرد؛ تا آنگه كه سليمان (على نبينا وعليه الصلوة والسلام) با جوار رحمت ايزدى رفت. جنى بيامد و به وادى تهامه آمد و آواز در داد كه اى جماعت جنيان! بدانيد كه