385
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

رحمت خواستندى. پس ملال آمد ايشان را برخاستند و برفتند. گروهى ديگر آمدند و بنشستند رحمت فرود آمد، به اينان رسيد و ايشان محروم ماندند. از حكم قضا و قدر مرا عجب آمد و بخنديدم.
سليمان گفت: يا صَخر! درين گشتن تو در برّ و بحر، چيزى دانى كه اين جواهر نرم شود به او و خوار باشد تراشيدند و سفتن او؟ گفت: بلى يا رسول اللّه ، سنگى است سفيد آن را ميامور خوانند و نمى دانم كه به كدام معدن باشد و از مرغان هيچ مرغ پرحيله تر از عقاب نباشد. بفرماى تا صندوقى از سنگ بتراشند و بچگان عقاب در او كنند پيش او و سر آن ببندند چنان كه عقاب راه نيابد بر بچگان كه او برود و آن سنگ حاصل كند براى آن تا اين صندوق سفته كند و به بچگان رسد.
سليمان عليه السلام بفرمود تا عقابى را بگرفتند و بچگان او در صندوق سنگى كردند. يك شبان روز آنگه عقاب را رها كردند و بچگانش از آنجا باز گرفتند. عقاب برفت و از پس يك شبان روز باز آمد و آن سنگ بياورد و بر آن صندوق سنگى زد و بسفت و به نزديك بچگان شد به ديگر نوبت.
سليمان عليه السلام جماعتى جنيان را با عقاب بفرستاد تا از آن جاى سنگ را بياوردند. به مقدار حاجت و آن الماس است كه تا به امروز به كار مى دارند در نقش كردن نگينها و سفتن جواهرها.
آنگه سليمان عليه السلام مسجد بيت المقدس بنا كرد به رخام سپيد و زرد و سرخ و ستونهاى رخام و الواح ياقوت و زبرجد در او نشانده و ديوارها و سقف او مُرصّع كرده به جواهر و مرواريد و ياقوت و فيروزه و فرش او از فيروزه ساخت تا چنان شد كه بر روى زمين خانه نبود از آن نيكوتر. چون شب در آمدى از نور آن جواهر چنان روشن بودى كه به چراغ احتياج نبودى.
چون تمام كرده بود احبار بنى اسرائيل را بخواند و ايشان را بگفت كه اين براى خدا بنا كرده ام تا در او عبادت كنيد و آن روز كه تمام شد آن روز را عيد گرفتند.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
384

مهر ببرد و او بديد، گردن نهاد و او در بهرى جزيرها محبوس بود. برخاست و با رسولان سليمان عليه السلامبيامد پيش سليمان عليه السلام رفت.
سليمان عليه السلام از رسولان پرسيد كه اين عفريت در راه چه گفت و چه كرد. گفتند: يا رسول اللّه ! هيچ نگفت، جز آنكه گاه گاه بخنديدى. سليمان عليه السلام او را گفت راضى نه اى به عصيان و طغيان ما. چون رسولان من آمدند از ايشان بخنديدى و به مردمان افسوس داشتى. صَخْر گفت: يا رسول اللّه ! من از ايشان فسوس نداشتم و ليكن در راه چند عجب ديدم از آن بخنديدم. گفت آن چه بود؟
گفت: مردى را ديدم بر كنار جويى شترى آب مى داد و سبويى داشت تا آب برگيرد و به خانه برد. حاجتى پيش آمد او را و كس نبود كه شتر و سبو به او سپارد و شتر بر دسته سَبو بست و او برفت به قضاى حاجت. گمان برد كه آن بستن شتر را بدارد. شتر آن را بكشيد و بشكست و برفت. مرا از آن حماقت خنده آمد. از آنجا بيامديم به مردى رسيديم كه موزه مى فرمود موزه دوزى را. او را مى گفت اين موزه چنان خواهم كه چهار سال بماند. مرا از عقل او خنده آمد كه او بر خود اعتماد يك روز ندارد و اميد چهار ساله در پيش گرفته بود. از آنجا برفتيم پير زنى را ديديم كه كهانت و فالگويى مى كرد و مردمان را از غيب خبر مى داد و از احوال ايشان و حكم غايبات و نجوم و آنجا كه او نشسته بود، گنجى نهاده بود و او به طمع محقرى كه از ايشان بستاند، آن دروغ مى گفت و نمى دانست كه در زير پاى او گنجى نهاده است. مرا از آن عجب آمد و بخنديدم. و از آنجا برفتم به شهرى رسيدم، مردى را ديدم كه او را رنجى بود و دردى بناليدى او را پياز فرمودى. از آن بخنديدم.
از آنجا به بعضى بازارها رسيديم. سير [شير] ديدم كه مى پيمودند به چهار يك و به گزاف بر آن زياده مى كردند و از آن نافع تر هيچ نيست و بلبل ديدم كه مى سنجيدند و در او مناقشه مى كردند و آن زهرى است از جمله زهرها. از آنجا به جمعى رسيدم كه در آن مجمع بسيار دعا مى كردند و تضرع وزارى و از خداى

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 137730
صفحه از 592
پرینت  ارسال به