389
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

نيافريده است و آن روزى است چنين كه تو گفتى و فرمان خداى را مَرَدّى نيست. به قضاى او راضى باشى؟ گفت: اى واللّه ! به قضاى او راضى شدم. ملك الموت قبض روح او كرد و او را بر پاى ايستاده و بر عصا تكيه كرده.
مدتى دراز بر آمد كه سليمان عليه السلام از كوشك نمى آمد و جن و انس هر يك بر سر آن كار بودند كه سليمان ايشان را فرموده بود و خداى تعالى درخت سُنب را بفرستاد تا عصاى او را سوراخ كرد. عصا بشكست و سليمان بيفتاد.
يك روز دو شيطان با يكديگر گفتند از ما هر دو كه دليرتر است كه در اين كوشك شود، بنگرد كه سليمان چه مى كند و خداى تعالى عادت چنان رانده بود كه هر شيطانى كه گرد سليمان گشتى يا پيرامن او شدى، بسوختى. يكى گفت از ايشان كه من بروم و بنگرم و بيشتر از سوختن نخواهد بودن. به كوشك در آمد. آواز سليمان نشنيد. اندك اندك پيش مى رفت تا بنگريد، سليمان افتاده بود. نزديك سليمان شد، نسوخت. پيشتر رفت، بنگريد، سليمان عليه السلام مرده بود. بيرون آمد، مردم را خبر داد از مرگ سليمان. مردم در رفتند و بديدند و عصاى سليمان برداشتند، بنگريدند، درخت سُنب خورده بود. ندانستند كه او چندگاه است تا مرده است. درخت سنب را بگرفتند و بر عصا نهادند يك شبانه روز تا مقدارى از آن عصا بخورد. آنگه بر آن حساب كردند. چون بنگريدند، يك سال بود تا سليمان مرده بود.
و قول درست آن است كه خداى تعالى خواست تا معلوم كند خلقان را كه جنيان در آنكه گفتند ما غيب دانيم، دروغ گفتند و سليمان را عليه السلام كوشكى بود از بلور كه او در آنجا شدى. مردم او را ديدندى و او مردم را بديدى و در آن كوشك ايستاده بود، بر عصا تكيه كرده. ملك الموت آمد و گفت: يا سليمان! اجابت كن دعوت خداى را. او گفت: يا ملك الموت! مهلتى ده مرا تا مطالعه كنم احوال خود را و احوال لشكر را. گفت: دستورى نيست. تا به آنجا كه گفت: چندان رها كن كه از پاى فرو نشينم. گفت: دستورى نيست. همچنان بر پاى ايستاده جانش برگرفت و او بر عصا تكيه كرد.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
388

تكيه كرده بر عصا. ابن زيد گفت كه سليمان ملك الموت را پيش از آن گفته بود كه چون مرا اجل نزديك رسد مرا خبر ده به چند روز پيشتر. چون وقت مرگ آمد، ملك الموت بيامد و گفت يا سليمان! يك ساعت از عمر تو بيش نمانده. او شياطين را بخواند و گفت: از براى من كوشكى كنيد از آبگينه كه من در آنجا شوم، مردمان را بينم و ايشان مرا بينند و در حجاب باشم از ايشان و از حجاب منع نكند از آنكه مرا ببينند هم در اين حال در اين جا كه من ايستاده ام گرداگرد من و آن را در مسازيد. ايشان آنچه او خواست، بكردند به يك ساعت. او بر پاى ايستاده نماز مى كرد. ملك الموت آمد و جان او برداشت و او بر عصا تكيه كرده.
و روايت ديگر آن است كه او قوم را گفت اين ملك به اين صفت كه خداى تعالى مرا داد، يك روز در او نياسودم. فردا مى خواهم تا يك ساعت بياسايم و يك فردا[ى] صافى بر من بگذرد بى كدورت از بامداد تا شب. گفتند فرمان تو را است. چون ديگر روز بود، در كوشك رفت و مردم را منع كرد از آنكه در پيش او شوند و درها بفرمود تا ببستند تا آن روز چيزى نشنود كه دلتنگ شود. چون در كوشك شد، عصايى به دست داشت، بر آن عصا تكيه كرد و در مملكت خود نظاره مى كرد. نگاه كرد برنايى را ديد در پيش او ايستاده. او را گفت: السلام عليك يا سليمان. گفت: و عليك السلام. چگونه در اين كوشك آمدى؟ و من فرموده ام بَوّاب و حُجّاب را تا كس را در اينجا نگذارند. تو از من نترسى كه بى اذن من به كوشك من در آمدى؟ گفت: بدان كه من آنم كه هيچ دربان و حجاب مرا منع نكند و از هيچ پادشاه نترسم و رشوت نپذيريم و من اينجا بى دستورى نيامدم. گفت: تو را كه دستورى داد؟ گفت: خداوند كوشك. سليمان بدانست كه ملك الموت است. گفت: همانا تو ملك الموتى؟ گفت: آرى. گفت: به چه كار آمده اى؟ گفت: آمدم تا جانت را بردارم. گفت: يا ملك الموت! من همه عمر يك امروز خواسته ام تا صافى باشد مرا از كدورت و در او دلتنگ نشوم. ملك الموت گفت: يا سليمان! تو چيزى خواسته اى در دنيا كه خدا

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 137631
صفحه از 592
پرینت  ارسال به