نيافريده است و آن روزى است چنين كه تو گفتى و فرمان خداى را مَرَدّى نيست. به قضاى او راضى باشى؟ گفت: اى واللّه ! به قضاى او راضى شدم. ملك الموت قبض روح او كرد و او را بر پاى ايستاده و بر عصا تكيه كرده.
مدتى دراز بر آمد كه سليمان عليه السلام از كوشك نمى آمد و جن و انس هر يك بر سر آن كار بودند كه سليمان ايشان را فرموده بود و خداى تعالى درخت سُنب را بفرستاد تا عصاى او را سوراخ كرد. عصا بشكست و سليمان بيفتاد.
يك روز دو شيطان با يكديگر گفتند از ما هر دو كه دليرتر است كه در اين كوشك شود، بنگرد كه سليمان چه مى كند و خداى تعالى عادت چنان رانده بود كه هر شيطانى كه گرد سليمان گشتى يا پيرامن او شدى، بسوختى. يكى گفت از ايشان كه من بروم و بنگرم و بيشتر از سوختن نخواهد بودن. به كوشك در آمد. آواز سليمان نشنيد. اندك اندك پيش مى رفت تا بنگريد، سليمان افتاده بود. نزديك سليمان شد، نسوخت. پيشتر رفت، بنگريد، سليمان عليه السلام مرده بود. بيرون آمد، مردم را خبر داد از مرگ سليمان. مردم در رفتند و بديدند و عصاى سليمان برداشتند، بنگريدند، درخت سُنب خورده بود. ندانستند كه او چندگاه است تا مرده است. درخت سنب را بگرفتند و بر عصا نهادند يك شبانه روز تا مقدارى از آن عصا بخورد. آنگه بر آن حساب كردند. چون بنگريدند، يك سال بود تا سليمان مرده بود.
و قول درست آن است كه خداى تعالى خواست تا معلوم كند خلقان را كه جنيان در آنكه گفتند ما غيب دانيم، دروغ گفتند و سليمان را عليه السلام كوشكى بود از بلور كه او در آنجا شدى. مردم او را ديدندى و او مردم را بديدى و در آن كوشك ايستاده بود، بر عصا تكيه كرده. ملك الموت آمد و گفت: يا سليمان! اجابت كن دعوت خداى را. او گفت: يا ملك الموت! مهلتى ده مرا تا مطالعه كنم احوال خود را و احوال لشكر را. گفت: دستورى نيست. تا به آنجا كه گفت: چندان رها كن كه از پاى فرو نشينم. گفت: دستورى نيست. همچنان بر پاى ايستاده جانش برگرفت و او بر عصا تكيه كرد.