كردن كه حديث فريشتگان شنيدندى و در احداثى كه در زمين افتادى و خواستى بودن آن را دروغها به اضافه بردندى و با مردمان بگفتندى تا مردم اعتقاد كردندى كه شياطين غيب مى دانند. چون سليمان را عليه السلام به پيغامبرى بفرستاد خداى تعالى و او را به پادشاه كرد بر جن و انس و وحوش و طيور، او شياطين را بگرفت و آن كتابها ازيشان بستد و در زير سرير خود دفن كرد تا شياطين بر آن راه نيابند. چون سليمان از دنيا بشد، ديوى بيامد و بنى اسرائيل را گفت: من شما را راه نمايم بر علم سليمان و آنچ سليمان به آن جن و انس را مسخر كرد. گفتند: بنماى. گفت: زير سريرش بشكافى و در آنجا صندوقى يابى پر از كتاب. آن كتابها بردارى و كاربندى كه آن علم سليمان است. هم چنان كردند و آن كتابها كه سليمان از ديوان بستده بود، همه سحر و جادوى و نير نجات در آنجا نوشته، برداشتند وبديدند سحر بود. از آنجا بيرون آوردند و در ميان مردمان خبر فاش گشت كه سليمان عليه السلام ساحر بود.
حكايت هزار دستان و سليمان عليه السلام
در روزگار سليمان عليه السلام مردى در بازار مرغكى خريد كه آن را هزار دستان گويند. اگر او را در نوا هزار دستان است، تو را در هوا هزار دستان بيش است: او را در نوا و تو را در پى هوا. آن مرغك را به خانه برد و آنچه شرط او بود از قفص و جاى آن آب و علف بساخت و به آواز او مستأنس مى بود. يك روز مرغكى بيامد، هم از جنس او. بر قفص او نشست و چيزى به قفص او فرو گفت. آن مرغك نيز بانگ نكرد. مرد آن قفص بر گرفت و پيش سليمان آورد و گفت: يا رسول اللّه ! اين مرغك ضعيف را به بهايى گران خريدم و به آنچه شرط اوست از جا و آب و علف قيام نمودم تا براى من بانگ كند. روزى چند بانگ كرد. مرغكى بيامد و چيزى به قفض او فرو گفت. اين مرغ گنگ شد. بپرس تا چرا اول بانگ كرد و اكنون نمى كند و آن مرغك چه گفت او را.