409
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

نه ايم و ما كارزار عادت نكرده ايم. بُخت نصّر آمد و صاحب طليعه را اين حديث بگفت تا او بازگشت و صيحون را بگفت آن شهرى است بس قوى و لشكر بسيار و من هيچ طمع نديدم آنجا. صيحون از سر كار برفت. بخت نصر در لشكر مى گرديد و مى گفت به نزد من خبرى هست از اخبار شام و سرّى از اسرار آن، با كس نگويم مگر با مَلِك. اين بگفت تا زبان به زبان به ملك رسيد. او را بخواند و گفت: آن چيست كه از تو مى گويند؟ گفت: بلى، يا مَلِك! من در شام رفته ام و احوال ايشان تفحص كرده و بشناخته و آن قصه با او بگفت و اما فلان كه تو او را فرستادى، بر ظاهر شهر فرود آمد و از احوال شهر خبر نداشت و اين تفحص را من كردم، او نكرد.
مدتى به اين برآمد. يك روز پادشاه گفت: اگر چنان باشد كه لشكرى فرستم بر بغتةً ناگاه تا به شام روند اگر بگشايند، و الاّ باشد كه اثرى كنند و نگاهى. گفتند: روا باشد. آنگه گفت: كه باشد اين كار را بشايد؟ هر كس مى گفت فلان و فلان. مَلِك گفت: آن مرد بايد كه مرا آن خبر داد كه همانا درو كفايتى هست و دهايى تا به نوبت اول آن كرد كه گفت مرا و او را بخواند و گفت لشكر برگير و به شام شو. او بيامد، از ميان لشكر چهار هزار مرد خياره بگرفت و به شام رفت و شام را غارت كرد و بستد و سرايها و نهانهاى ايشان برون آورد.
در مدت آنگه بُخت نصّر به شام بود، صيحون مَلِك فارس فرمان يافت. لشكر خواستند تا خليفه اختيار كنند تا به جاى او بنشيند. گفتند توقف بايد كردن تا اين قوم از شام باز آيند كه ايشان وجوه لشكرند و خيار قوم اند. چون بخت باز آمد، شام بگشاده بود و غنيمت بسيار آورده به لشكر اندك. گفتند پادشاهى اين را شايد. او را پادشاه كردند.
سدى گفت به اسنادش كه در بنى اسرائيل يكى در خواب ديد كه هلاك بنى اسرائيل و خراب بيت المقدس بر دست غلامى يتيم بيوه زاده خواهد بود از اهل بابِل كه او را بُخت نصّر گويند. و اين خواب كسى ديده بودند كه خوابهاى او


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
408

نيامد و از من چيزى نستد؟ گفتند كسى نماند، الاّ يك درويش كه به فلان محله مى باشد و او را بُخت نَصّر گويند. بيمارست؛ به آن سبب بر تو نتوانست آمدن. غلامان را گفت: اين را برگيريد و با خانه او راه بريد تا اين را تعهد كنيم كه بس اسير و درمانده است. او را برگرفتند و با خانه خود بردند و تعهد كردند تا نيك شد، او را جامه كرد و برگ داد. چون خواست تا باز جاى رود او را، گفت: من بخواهم رفتن، هيچ كارى و حاجتى هست تو را؟ بُخت نَصّر بگريست. مرد گفت: چرا مى گريى؟ گفت: از مفارقت تو و از آنكه تو اين نعمت كه كردى بر من به جاى آن مرا دسترس نيست تا تو را مكافاتى كنم. اسرائيلى گفت: بلى، در دستِ تو چيزى هست. با من عهد كن كه چون تو پادشاه شوى، سخن مرا بشنوى و جانب من مراعات كنى. گفت: اى مرد! بر من استهزا مى كنى از آنكه من درويشم؟ گفت: استهزا نمى كنم؛ حقيقت مى گويم. چندان كه مى گفت او بيش از آن همى گفت كه استهزا مى كنى بر من و عهد نكرد با او. مرد بگريست و گفت: همانا خداوند تعالى را درين خبرى هست كه من اين همه رنج بردم و مقصود من حاصل نشد و اين حديث بر كتاب خود نوشت و چون روزگار به اين برآمد، صيحون پادشاه پارس بود و در بابل [بود]، گفت تدبير آن بايد ساخت كه طليعه[اى] به زمين شام بفرستم تا بنگرد كه آيا هيچ فرصتى هست ما را بر آن. گفتند: روا باشد. آنگه يكى را اختيار كرد و صد هزار مرد با او داد. او برفت با برگ و سازِ تمام. اين بخت نصّر در مطبخ او بود به طمع آنكه تا چيزى به او دهند تا بخورد.

چون به شام رسيدند، ولايتى ديدند آبادان با لشكر بسيار، سوار و پياده بى حد، دندانش كنده شد و دانست كه هيچ نتواند كردن. بُخت نصّر بيامد و در شام رفت و به مجالس ايشان مى گرديد و ايشان را مى گفت: چه منع مى كند شما را از آنكه برويد و به زمين [بابل] رويد و آن شهر بستانيد كه خزينهاى جهان نهاده است آنجا. برداريد چه آن شهر حصنى ندارد و آنجا بس لشكرى نيست. ايشان گفتند ما اهل كارزار

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 137047
صفحه از 592
پرینت  ارسال به