راست بودى. اين مرد برخاست و به بابِل آمد و نشان او مى پرسيد تا راه نمودند او را به اين غلام.
برفت و به خانه مادر او فرود آمد و گفت پسرت بُخت نصّر كجاست؟ گفت: برفته است تا هيمه گرد كَنَد. ساعتى بود، غلامى مى آمد و پشته هيزم مى آورد. اين اسرائيلى سه درم به او داد و گفت بيا براى ما طعامى و شرابى بيار. او برفت و به درمى نان خريد و به درمى گوشت و به درمى خمر. اين طعام بخوردند و شراب باز خوردند. روز دويم و سيوم همچنين كرد. چون از طعام و شراب خوردن فارغ شدند، اسرائيلى گفت: من سه روز است كه در سراى تو ميزبانى كردم. مرا حقى واجب شدم. گفت: بلى. گفت: مرا با تو آرزويى هست، و آن آن است كه براى من امانى بنويسى كه اگر تو وقتى پادشاه شوى، مرا از تو امان باشد. گفت مرا: سخرية مى كنى از من؟ گفت: نه، حقيقت مى گويم. گفت: آن چه حديث است، مرا پادشاهى از كجا باشد؟ گفت: تو را ازين هيچ زيان نيست و بسيار الحاح كرد. مادرش گفت: مُراد او بِده اگر تو را پادشاهى باشد، هيچ زيانى نبود به تو از آن. او امانى بنوشت براى او كه او ايمن است. مرد گفت اگر من امان خواهم كه بر تو عرض كنم و نتوانم به تو رسيدن از زحمت لشكر، گفت: نوشته بر سَرِ [و ] كله كن و بردار تا من ببينم.
آنگه مرد او را جامه و عطا داد و برگشت با بنى اسرائيل [شد] پادشاه بنى اسرائيل يحيى بن زكريا را مقرب داشتى و اكرام كردى با او و در كارها مشورت كردى و ازو فتوا پرسيدى و از فرمان او درنگذشتى. و اين پادشاه زنى داشت و آن را دخترى بود از شوهرى ديگر و آن زن پير شده بود. پادشاه خواست تا زنى ديگر كند. زن گفت: چرا اين دختر مرا به زنى نكنى كه جوان با جمال است؟ پادشاه گفت: نكنم تا از يحيى نپرسم؛ اگر رخصت دهد چنين كنم. از يحيى پرسيد، يحيى گفت: تو را حلال نباشد برو نكاح بستن. پادشاه زن را گفت كه يحيى مى گويد كه حلال نباشد. آن زن حقد يحيى در دل گرفت و گفت من با او كيدى كنم كه از آن باز گويند. رها كرد تا