411
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

پادشاه به شراب بنشست. دختر را بياراست به انواع جامها [جامه ها] و زيورها و او را گفت برو و پادشاه را ساقيگرى كن تا مست شود و خويشتن را برو عرضه كن و در خود طمع افكن او را. چون خواهد كه تعرض تو كند، منع كن او را و بگو كه حاجت تو روا نكنم تا تو حاجت من روا نكنى. چون گويد حاجت تو چيست، بگو: سر يحيى بن زكريا خواهم كه در پيش من آرند در طشتى. او برفت و پادشاه را شراب داد تا مست شد. چون مست شد، تعرض او كرد. گفت: ممكن نباشد تا حاجت من روا نكنى. گفت: حاجت تو چيست؟ گفت: سر يحيى بن زكريا را درين طشت بفرماى تا به پيش من آرند. او گفت: ويحك! چيزى ديگر خواه كه اين ممكن نيست. گفت: مرا جز اين حاجتى نيست. چندان بگفت تا پادشاه كس بفرستاد تا يحيى را بكشتند و سر او در طشتى پيش او آوردند. آن سر به زبان فصيح مى گفت: تو را حلال نيست و خون او در طشت مى جوشيد. بفرمود تا پاره خاك بر آنجا ريختند. خون از بالا خاك برآمد. پاره اى خاك ديگر بر او ريختند، از بالاى آن نيز برآمد. چندان كه خاك بيشتر مى ريختند، خون غالب مى شد تا چندانى خاك بالاى او ريختند كه با باره شهر راست شد. اين خبر به صيحون رسيد. لشكرى ساخت تا آنجا فرستد به كارزار. چون خواست تا بريشان اميرى بدارد، بخت نصر بيامد و گفت مرا به اين لشكر امير كن كه آن مرد را كه آن بار فرستادى، ضعيف بود و من در شام رفته ام و احوال شهر و مردمان شناخته ام. او را امير كرد و لشكرى به او سپرد. او برفت و به در شهر فرود آمد و شهر را حصار مى داد. هيچ ممكن نبود گشادن. مُقامش دراز شد و لشكر بى برگ شد. خواست تا بازگردد، زنى به در آمد از شهر و در لشكرگاه آمد و گفت: مرا پيش امير بريد. او را پيش بخت نَصّر بردند. گفت: شنيدم كه بازخواهى گشت اين شهر ناگشاده و مقصودى [حاصل] نكرده. گفت آرى كه مُقام دراز شد و لشكر را برگ نماند. گفت: من تو را تدبيرى بياموزم كه اين شهر تو را گشاده شود، به شرط آنكه آن را كشى كه من گويم و آن را رها كنى كه من گويم. گفت: همچنين كنم. گفت: تدبير آن


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
410

راست بودى. اين مرد برخاست و به بابِل آمد و نشان او مى پرسيد تا راه نمودند او را به اين غلام.
برفت و به خانه مادر او فرود آمد و گفت پسرت بُخت نصّر كجاست؟ گفت: برفته است تا هيمه گرد كَنَد. ساعتى بود، غلامى مى آمد و پشته هيزم مى آورد. اين اسرائيلى سه درم به او داد و گفت بيا براى ما طعامى و شرابى بيار. او برفت و به درمى نان خريد و به درمى گوشت و به درمى خمر. اين طعام بخوردند و شراب باز خوردند. روز دويم و سيوم همچنين كرد. چون از طعام و شراب خوردن فارغ شدند، اسرائيلى گفت: من سه روز است كه در سراى تو ميزبانى كردم. مرا حقى واجب شدم. گفت: بلى. گفت: مرا با تو آرزويى هست، و آن آن است كه براى من امانى بنويسى كه اگر تو وقتى پادشاه شوى، مرا از تو امان باشد. گفت مرا: سخرية مى كنى از من؟ گفت: نه، حقيقت مى گويم. گفت: آن چه حديث است، مرا پادشاهى از كجا باشد؟ گفت: تو را ازين هيچ زيان نيست و بسيار الحاح كرد. مادرش گفت: مُراد او بِده اگر تو را پادشاهى باشد، هيچ زيانى نبود به تو از آن. او امانى بنوشت براى او كه او ايمن است. مرد گفت اگر من امان خواهم كه بر تو عرض كنم و نتوانم به تو رسيدن از زحمت لشكر، گفت: نوشته بر سَرِ [و ] كله كن و بردار تا من ببينم.

آنگه مرد او را جامه و عطا داد و برگشت با بنى اسرائيل [شد] پادشاه بنى اسرائيل يحيى بن زكريا را مقرب داشتى و اكرام كردى با او و در كارها مشورت كردى و ازو فتوا پرسيدى و از فرمان او درنگذشتى. و اين پادشاه زنى داشت و آن را دخترى بود از شوهرى ديگر و آن زن پير شده بود. پادشاه خواست تا زنى ديگر كند. زن گفت: چرا اين دختر مرا به زنى نكنى كه جوان با جمال است؟ پادشاه گفت: نكنم تا از يحيى نپرسم؛ اگر رخصت دهد چنين كنم. از يحيى پرسيد، يحيى گفت: تو را حلال نباشد برو نكاح بستن. پادشاه زن را گفت كه يحيى مى گويد كه حلال نباشد. آن زن حقد يحيى در دل گرفت و گفت من با او كيدى كنم كه از آن باز گويند. رها كرد تا

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 137020
صفحه از 592
پرینت  ارسال به