413
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

زمين بود و سرش در آسمان و مردى بر سر آن درخت تَبَرى بر دست و منادى ندا مى كرد كه شاخهاى اين درخت بزن تا مرغان را ازو طيران كنند و سباع و وحوش از زيرش بشوند. اين خواب از دانيال بپرسيد. دانيال گفت: تعبير اين خواب آن است كه اين صنم كه ديدى، تويى و فرزندان تو و پادشاهانى كه از پس تو باشند؛ اما سرش كه از زر بود، آن تويى كه بهترين ايشانى و سينه كه از سيم بود، پسر تو باشد كه از تو تا او چندانى فرق باشد كه از زر با سيم و شكم او كه از مس بود، پادشاهى است كه از پَسِ او باشد بتر ازو، و رانهاش كه از آهن بود، ديگرى باشد پَس ازو، فروتر ازو، و پايها كه از گِل كوزه گران بُود، پادشاهى باشد ضعيف و او بازپسين ايشان باشد و اما آن سنگ كه از آسمان آمد و برو آمد و او را پست كرد و آنگه بزرگ شد تا همه زمين بگرفت، پيغمبرى باشد كه خداى تعالى در آخر الزمان بفرستد كه مُلك و ملت او از شرق تا به غرب برسد و اما آن درخت كه ديدى مرغان بر شاخهاى او و سباع در زير او و آنكه فرمودند كه آن درخت بزن تعبير آن است كه خداوند تعالى تو را مسخ كند با مرغى كه كركس باشد كه پادشاه مرغان است. آنگه خدايت به مسخ با شيرى كند كه پادشاه سباع است. آنگه مسخت كند با گاوى كه قوى ترين دوابّ است هفت سال. همچنين درين باشى و دلت داند آنچه بر تو مى رود تا بدانى كه مُلكِ آسمان و زمين خداى راست و او قاهر است هر چيزى را كه دون اوست و آنچه ديدى كه اصل درخت بر جاى بماند، مُلك تو [باشد] بهتر باشد كه بر جاى بماند.
پَس برنيامد برين حديث كه گبركان حسد بردند بر دانيال و تقرب بخت نَصّر او را، به خود بيامدند و گفتند: يا مَلِك! تو دانيال را چنين مقرب مى دارى و او خدايى را پرستد و ذبيحه شما نخورد و دين شما ندارد او و اصحاب او. بخت نصر كس فرستاد و او را حاضر كرد و گفت: مرا گفتند كه شما دين من نداريد و معبود مرا نپرستيد و ذبيحه ما را نخوريد. دانيال گفت: آرى، همچنين است. ما خداى آسمان و زمين را مى پرستيم و دين شما نداريم و ذبيحه شما نخوريم. او به خشم آمد و


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
412

است كه فردا لشكرت را به چهار قسم كنى و به چهار گوشه شهر فرستى. هر قسمتى را به گوشه بدارى و بگويى تا دست بر آسمان دارند و بگويند: بار خدايا! به حق خون يحيى بن زكريا كه اين شهر گشاده كن تا گشاده شود. و به روايتى ديگر آن است كه گفت: بگويى ما گشادن تو را اى شهر براى خون يحيى بن زكريا مى خواهيم. بگفت چون بگفتند از چهار سو پاره شهر بيفتاد و لشكر در شهر شد. آن زن بيامد و او را به سر خون يحيى بن زكريا آورد و گفت بر سَرِ اين خون [مى ريز] و مردم را برين خون مى كش تا ساكن شود.
او چندان مردم بر سر آن خون كشت، تا هفتاد هزار آدمى را بكشت. ساكن نشد؛ تا آنكه آن زن را كه زنِ پادشاه بود، به دست آوردند و خون او بر آن خون ريختند تا ساكن شد. آن گه عجوز گفت: اكنون دست بدار از خون ريختن كه خداى تعالى چون پيغمبرى را بكشند، راضى نشود تا كشندگان او را و هر كه در خون او سعى كرده بود و رضا داده باشد، بكشند و او را و ايشان جمله كشته شدند و علامتش آن است كه اين خون ساكن شد و آن مرد كه آن امان نامه داشت، بيامد و عرض كرد او را و اهل بيت او را امان داد. بُخت نصر بيت المقدس را خراب كرد و بفرمود تا جيفهاى آن كشتگان درو انداختند و او وجوه و معروفان بنى اسرائيل را با خود به بابِل برد با سيرى و دانيال در ميان ايشان بود و رأس الجالوت و قومى از فرزندان پيغمبران. چون به زمين بابِل رسيد، پادشاه مرده بود و او [را] پادشاه بابِل كردند و چون دانيال را بديد و بيازمود و عقل و رأى و حكم او و ديانت او بديد، او را اكرام كرد و مقرب گردانيد تا به نزديك او متمكن شد.

وهب بن منبه گفت كه بُخت نصر در آخر عمر در خواب ديد صنمى، سرش از زر و سينه اش از سيم و شكمش از مس و رانهاش از آهن و ساقها از گل خشك. آنگه سنگى ديد كه از آسمان بيفتاد و بر آن آمد و آن را پست كرد. آنگه آن سنگ بزرگ مى شد تا چندان شد كه از مشرق تا به مغرب برسيد و درختى ديد كه بيخ آن در

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136901
صفحه از 592
پرینت  ارسال به