در بعضى كوهها عبادت مى كرد و از كوه فرو نيامدى الاّ روز عيد. روزى از روزهاى عيد فرود آمد. زنى را ديد كه بر سر گورى ايستاده، مى گفت: «وا مَطْعَماه وا كاسياه» و عزير در دعا و تضرع بسيار گفتى بار خدايا! بنى اسرائيل را بى عالمى رها كردى.
عُزَير فراز شد و آن زن را وعظ كرد و گفت از خداى بترس ـ و گمان چنان برد كه آن گور شوهر اوست ـ اى زن! تو چنان دانى كه روزىِ تو به دست شوهرت بود؛ روزى بر خداست تو را و شوهرت را و جمله خلايق را. زن گفت: چون مى دانى كه روزى بر خداست و همه جهان را روزى او مى دهد و هيچ خلق را بى روزى رها نكند، نمى دانى كه علم عالمان از اوست و بنى اسرائيل را بى عالم رها نكند؟
عزير گفت: راست مى گويى و ليكن تو كيستى؟ گفت: من دنياام آمده ام تا تو را بشارتى دهم بدان كه از نماز گاه تو چشمه آب پديد خواهد آمدن و درختى بر كناره آن چشمه بخواهد رست. تو از ميوه هاى آن درخت بخور و از آن چشمه آب باز خور و از اينجا وضو كن و دو ركعت نماز كن كه خداى تعالى تو را چيزى خواهد دادن. چون عزير از آنجا برفت و با نماز گاه خود رفت، بر دگر روز چشمه آب از جاى سجده گاه نماز او بردميد و درختى پيدا شد. او از آن ميوه بخورد و از آن آب باز خورد. چون نگاه كرد، پيرى مى آمد بر او فراز آمد او را، گفت: دهن باز كن! او دهن باز كرد، چيزى در دهان او نهاد و گفت: فرو بر! او فرو برد. آنگه او را گفت: در اين چشمه رو و هم اينجا برو تا به قومت رسى. همچنان كرد و در آن چشمه آب رفت. چندان كه بيشتر مى رفت، علمش زيادت مى شد تا به قوم خود رسيد. جمله تورات يادش آمده بود. قوم را گفت بروى قلمى چند بيارى. قوم برفتند و چند قلم بياوردند. او هر انگشتى را قلمى بربست و به جمله قلمها تورات نوشتن گرفت، تا جمله برنوشت. ايشان چون آن بديدند، برفتند و آن نسخهاى تورات كه در كوهها پنهان كرده بودند، بياوردند و معارضه كردند با آنكه او نوشته بود. چون بديدند يكى حرف تفاوت نبود، گفتند: تورات به اين بزرگى و مشكلى مقدور كس نبود كه ياد