نبود منفّر كه نفرت آرد مردم از بَرَص و جنون و قُروحى منفَّر و احوالى كه آن را قبح منظرى باشد و رايحه كريهه و چيزى مستبشع باشد. اما آنكه خداوند تعالى مال ايوب ببرد و فرزندان او را باز ستاند و او را انواع بيمارى دهد نامنفّر، اين همه روا داريم اما نه به دعاى ابليس و اسعاف و تسليط او بر آن.
و آنچه روايت كردند از مخاصمه او با خداى تعالى هم آن كس روا دارد كه او پيغمبران را نشناسد و نداند كه بر ايشان چه روا باشد و چه نباشد.
و در مدت بيمارى او خلاف كردند وَهب گفت سه سال بود، بيشتر نه، و كعب گفت هژده سال بود، و عبداللّه عباس و مجاهد و بيشتر مفسران گفتند هفت سال بود.
و در خبر است كه در مدت پيغمبرى او سه كس به او ايمان آوردند: مردى از اهل يمن، او را ايقن گفتند، و دو مرد از ولايت او: يكى را بلدد نام بود و يكى را صافر. اينان هر وقت آمدندى و ازو بپرسيدندى و ازيشان دو كَهل بودند و يكى بُرنا. روزى به پرسيدن او درآمدند و او را رنجور يافتند. با يكديگر گفتند همانا گناهى كرده است كه خداوند تعالى برو رحمت نمى كند. اين جوان با ايشان خصومت كرد و گفت نمى دانيد كه ايوب پيغمبر خداست (عزوجل) و گزيده او از خلقانش و گمان مى بريد كه اين رنج كه او را هست، عقوبت گناهى است كه او كرده است؟ نمى دانيد كه خداى تعالى دوستان خود را امتحان مى كند و ايشان را بيمارى دهد تا صبر ايشان به مردمان نمايد؟ و خداوند تعالى ايوب را به هر دو حال امتحان كرد: هم به نعمت و هم به محنت، هم در نعمت شاكر يافت او را و هم در محنت صابر؛ از اينكه گفتيد توبه كنيد. ايشان گفتند راست گفتى و نكو گفتى و آن را كه خداوند تعالى حكمت دهد، نه به سن و پيرى و تجربه باشد و اين فضلى بود از خداوند تعالى و ما توبه كرديم از اينكه گفتيم و گفته اند اين سخن به حضرت ايوب گفتند و ايوب ازين دلتنگ شد و آن جوان ايشان را جواب داد و ملامت كرد.