زىّ پادشاهان، بر اسبى نيكو نشسته، پيش رحمت آمد و او را گفت: حال شوهرت ايوب چگونه است؟ گفت: به غايت رنجور و بيمار است. گفت: مرا مى شناسى؟ گفت: نه. گفت: من خداى زمينم و اين هر چه به او هست از بيمارى و رنج و تلف مال و فرزندان، همه من كرده ام، از آنگه مرا رها كرده است و به عبادت خداى آسمان اقبال كرده است. اگر تو مرا يك بار سجده كنى، من آن همه رنجها ازو بردارم و مال و فرزندان به او دهم. او گفت تا من ايوب (عليه الصلوة و السلام) را نگويم، هيچ كار نكنم. گفت: اگر اين نكنى، ايوب را بگو تا يك بار كه طعام خورد، بسم اللّه نگويد به اول و به آخر «الحمد للّه». تا من از او خشنود شوم و او را شفا دهم و مال و فرزندان با او دهم. او گفت: تا من ايوب (صلوات اللّه عليه) را نگويم، هيچ كار نكنم. او بيامد و ايوب را خبر داد به هر چه رفته بود.
ايوب (عليه الصلوة و السلام) بر او خشم گرفت و گفت: امروز همه روز برفته و با دشمن خداى تعالى ابليس (عليه اللعنة) در مناظره رفته اى و گوش با حديث محال او كرده اى! واللّه كه اگر خداوند تعالى مرا شفا دهد، من تو را صد چوب بزنم. از پيش من برو، و او را براند. چون او برفت، ايوب (عليه الصلوة و السلام) تنها بماند و به نزديك او هيچ طعامى و شرابى و مونسى نبود. روى بر زمين نهاد و مى گفت: «رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرّاحِمِينَ»۱ . چند بار باز گفت. آواز دادند او را كه سر بردار كه خداى (عزّوجلّ) دعاى تو اجابت كرد. پاى در زمين زن. او پاى بر زمين زد، زير قدم او چشمه آب عَذْب پيدا شد. از آنجا غسل كرد. هيچ رنجى بر اندام او نماند. پاى ديگر در زمين زد، چشمه ديگر از آب پيدا شد. از آنجا باز خورد، هر رنجى و دردى كه در اندرون وى بود، خداوند تعالى زايل كرد و جمال و جوانى خداى تعالى با وى داد و جبرئيل عليه السلام بيامد و از بهشت بياورد و درو پوشانيد. او بنگريد در آنجايى كه او بود هر مالى و مِلْكى كه او را بود، خداوند تعالى مضاعف