433
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

يونس ۱

و ياد كن اى محمد! خداوند ماهى را؛ يعنى يونس بن متى را. و نون ماهى بزرگ باشد و او را براى آن ذو النون خواند كه مدتى مديد در شكم ماهى بود و دگر جاى او را صاحب الحوت خواند.
و اين روايت عوفى است از عبداللّه عباس گفت يونس و قومش در زمين فلسطين بودند. پادشاهى به غزاى ايشان درآمد و از ايشان نه سبط و نيم را به غارت ببرد و دو سبط و نيم را بگذشت. خداوند تعالى وحى كرد به شَعياى پيغمبر كه به نزديك حزقيا رو ـ و او پادشاه بنى اسرائيل بود ـ و او را بگو تا پيغمبرى قوىّ و امين را بفرستد كه [من] در دل ايشان فكنده ام كه بنى اسرائيل را با او بفرستد تا برود و ايشان را باز ستاند. پادشاه با قوم گفت: كيست كه اين كار را بشايد؟ و در مملكت او پنج پيغمبر بودند. مردم گفتند: شايسته اين كار يونس است (عليه الصلوة و السلام). پادشاه يونس عليه السلام را گفت: تو را ببايد رفتن.
يونس عليه السلام گفت كه خداى تعالى مرا تعيين كرده است و نام من برده؟ گفته اند: نه. گفت: پس ديگرى را بفرست. گفت: تو را بايد رفتن. گفت: من نتوانم رفت. اِلْحاح كرد برو، برفت بر خشم از پادشاه و از آنكه اشارت نكردند پادشاه را بفرستادن او. از آنجا بيامد به خشم و به كنار درياى روم آمد. كشتى در دريا مى شد با قومى بسيار و مالى بسيار. در آن كشتى نشست. چون به ميانه دريا رسيد، دريا آشفته شد و كشتى

1.داستان از روى نسخه خطى كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم شد.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
432

كرده بود و ابرى برآمد و ملخ زرّين برو بباريد.
و در حديث چنين آمد، كه آبى كه از سينه او فرو ريخت در وقت غسل كردن هر قطره اى ملخى زرّين شد و او آن را به دست جمع مى كرد. خداوند تعالى وحى كرد به او كه: يا ايوب! نه من تو را غنى كردم؟ گفت: بَلى يا سَيِّدِى وَمَوْلائى و لكن اين بركت تو است و كرامت تو كه باشد كه ازو سير شود؟
آنگه از آنجاى برخاست و بر بلندى شد و بنشست و او با جمال تر از اهل روزگار و قوى تر ايشان بود. چون اهلِ [او] رحمت از پيش او برفت ساعتى، آنگه انديشه كرد و گفت: اگر چه مرا براند و دور كرد، مرا شرط نباشد او را رها كردن كه او را در جهان كس نيست كه مراعات كند؛ بروم و بنگرم تا حال او چيست. بيامد و به جاى او بديد و كس را نديد. مى خواست تا از آن مرد بپرسد كه بر آن بلندى بود. شرم مى داشت. ايوب آواز داد و گفت: اى زن كه را مى جويى؟ گفت: اين مرد بيمار مبتلا را كه اينجا بود. گفت: پيش آى تا او را با تو نمايم. او پيش رفت و گفت كجاست؟ گفت: تو را كه باشد؟ گفت: او شوهر من است. گفت او را ببينى بشناسى؟ گفت: به هر حال شناسم او را. گفت: او با كه مى ماند؟ گفت: با تو ماندى، پيش از آن بيمار شد. ايوب (عليه الصلوة و السلام) گفت: ايوب منم و خداى تعالى محنت به نعمت بدل گردانيد. آنگه دست در گردن يكديگر كردند.
راوى خبر گويد ايشان دست از گردن يكديگر برون نكردند تا هر مالى و ماشيه اى كه او را بود، خداوند تعالى مضاعف نكرد و به ايشان بنگذشت.
چون رنج زايل شد، ايوب (عليه الصلوة و السلام) در غم افتاد كه سوگند خورده بود كه رحمت را صد چوب بزند. خداوند تعالى وحى كرد به او، گفت: دسته اى از شاخ درختان بگير و به عدد صد درهم بند و يك بار برو زن تا سوگندت درست و راست شود. همچنان بكرد. ۱

1.روض الجنان، ج ۱۳، ص ۲۵۹ ـ ۲۶۶.

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 135655
صفحه از 592
پرینت  ارسال به