يونس ۱
و ياد كن اى محمد! خداوند ماهى را؛ يعنى يونس بن متى را. و نون ماهى بزرگ باشد و او را براى آن ذو النون خواند كه مدتى مديد در شكم ماهى بود و دگر جاى او را صاحب الحوت خواند.
و اين روايت عوفى است از عبداللّه عباس گفت يونس و قومش در زمين فلسطين بودند. پادشاهى به غزاى ايشان درآمد و از ايشان نه سبط و نيم را به غارت ببرد و دو سبط و نيم را بگذشت. خداوند تعالى وحى كرد به شَعياى پيغمبر كه به نزديك حزقيا رو ـ و او پادشاه بنى اسرائيل بود ـ و او را بگو تا پيغمبرى قوىّ و امين را بفرستد كه [من] در دل ايشان فكنده ام كه بنى اسرائيل را با او بفرستد تا برود و ايشان را باز ستاند. پادشاه با قوم گفت: كيست كه اين كار را بشايد؟ و در مملكت او پنج پيغمبر بودند. مردم گفتند: شايسته اين كار يونس است (عليه الصلوة و السلام). پادشاه يونس عليه السلام را گفت: تو را ببايد رفتن.
يونس عليه السلام گفت كه خداى تعالى مرا تعيين كرده است و نام من برده؟ گفته اند: نه. گفت: پس ديگرى را بفرست. گفت: تو را بايد رفتن. گفت: من نتوانم رفت. اِلْحاح كرد برو، برفت بر خشم از پادشاه و از آنكه اشارت نكردند پادشاه را بفرستادن او. از آنجا بيامد به خشم و به كنار درياى روم آمد. كشتى در دريا مى شد با قومى بسيار و مالى بسيار. در آن كشتى نشست. چون به ميانه دريا رسيد، دريا آشفته شد و كشتى