439
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

ايشان بود، گفتند: يا شيخ ما و عالم ما! عذاب نزديك است؛ چه كنيم؟ گفت: ايمان آريد و خداى را به اين نامها بخوانيد: «يا حَىُّ يا قَيُّوم يا حَىَّ حينَ لا حَىّ يا مَنْ يُحْيِى المَوْتى يا حَىّ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ». خداى را به اين كلمات بخواندند عذاب از ايشان برداشت....
چون خداى تعالى عذاب از ايشان برداشت، ايشان گفتند: يونس را طلب كنيد تا ايمان آريم. يونس عليه السلام خود از آنجا برفت چند روز، چون از آن مدت بگذشت و يونس بى خبر بود از احوال قوم، برخاست و بر سر كوهى برآمد و فرو نگريد. شهر بر جاى بود. گمان برد كه شهر بر جاى است و مردمان هلاك شده اند. چون نگاه كرد، شبانى از شهر بيرون آمد و گوسفندان بسيار از شهر بيرون آورد و بر كوه آمد به گوسفند چرانيدن. يونس او را گفت: مردمان نينوا را چگونه رها كردى؟ گفت: في خَيْرٍ وَ سَلامَةٍ؛ به خير و سلامت. گفت: هيچ عذاب و آفت و هلاك به ايشان رسيد؟ گفت: نه. گفت: بار خدايا! هرگز اينان مرا به دروغ نديدند، مرا تكذيب كردند. اكنون چون مرا به دروغ بيازمودند، قول من كى باور دارند؟ از آنجا برفت و روى در بيابان نهاد، به كنار دريا رسيد. جماعتى در كشتى مى نشستند، با ايشان در كشتى نشست. كشتيها بسيار بود. همه برفت اين بماند، هيچ نمى رفت. پيرى در آن كشتى بود، گفت: در ميان ما بنده گريخته اى هست؟ [تا او اينجا باشد اين كشتى به نرود] يونس گفت: آن بنده گريخته منم. اگر خواهيد تا شما به سلامت رويد، مرا به آب اندازيد. گفتند: حاشا ما بر تو اثر بندگان گريخته نمى بينيم و سيماى صالحان دارى. گفت: من گفتم شما بدانيد. گفتند: ما تو را به دريا نه افكنيم تا احوال تو نيك بدانيم. پس قرعه بياوردند و بزدند چند بار به نام يونس برآمد. مردمان كشتى گفتند: اين جاى تعجب است. او را برگرفتند تا به دريا افكنند. خداى تعالى نون را گفت: درياب بنده مرا يونس! گفت: من شكم تو روزى چند زندان او خواهم كرد و او طعمه تو نيست، نگر تا هيچ پوست و استخوان او را نيازارى. نون بتاختى از اقصاى


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
438

بدانيد كه يونس مردى است راستگو و ما هرگز از او دروغ نشنيده ايم و آنچه ظاهر حال است آن است كه اين علامت عذاب است و ليكن برويد و او را طلب كنيد. اگر در ميانِ ما است، ايمن باشيد كه اين عذاب نيست و اگر برفته است، يقين دانيد كه عذاب است.
برفتند و بجُستند، او را نيافتند. بيامدند و گفتند: رفته است. پادشاه مردى عاقل بود، گفت: چون او رفته است، لامحال اين علامت عذاب است و ليكن من يونس را براى آن طلب مى كردم تا به او ايمان آرم و شما نيز ايمان آريد تا باشد كه خداى اين عذاب از ما بردارد. اكنون چون او رفته است و غايب است، خداى او غايب نيست. بياييد و مجتمع شويد تا به صحرا بيرون رويم. آنگه بفرمود تا جمله اهل شهر از زن و مرد و پيرو جوان و خرد و بزرگ بيرون آمدند و چهارپا و بهايم را بيرون بردند و به صحرا شدند و بفرمود تا كودكان را از مادر جدا كردند و او جامه ملوكانه بكند و پلاسى در پوشيد و مردمان را بفرمود تا به يك بار بانگ برآوردند و گريه درگرفتند. چهارپايان به ناله درآمدند و كودكان به گريه و آواز بلند به دعا و و تضرع آمدند. مَلِك سر و پا برهنه كرد و روى بر خاك نهاد و گفت: اى خدا [ى يونس] ما خواستيم كه يونس را وسيلت سازيم، اكنون يونس به شومى گناه ما از ميانِ ما برفت. ما به درگاه تو آمديم و تن تسليم كرده و فرمان تو را گردن نهاده و به تو ايمان آورده؛ بار خدايا! به رحمت تو بر بندگانت و به قدر منزلت يونس بر تو، كه اين عذاب از ما بردارى. خداى تعالى از ايشان صدق نيت شناخت، عذاب از ايشان برداشت.
عبداللّه مسعود گفت از صدق قوم يونس آن بود كه ردِّ مظالم كردند با يكديگر؛ حتى اگر كسى سنگى از كسى برگرفته بود و در بنايى به كار برده بيامد و آن سنگ بركند و بر در سراى آن كس برد.
صالح المُرّىّ روايت كرد عن ابى عِمران الجُوينى عن ابى المخلد [ابى الجَلْد] كه او گفت: چون عذاب به سر قوم يونس آمد، بدويدند به پيرى از بقيه علما كه در ميان

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 138020
صفحه از 592
پرینت  ارسال به