ايشان بود، گفتند: يا شيخ ما و عالم ما! عذاب نزديك است؛ چه كنيم؟ گفت: ايمان آريد و خداى را به اين نامها بخوانيد: «يا حَىُّ يا قَيُّوم يا حَىَّ حينَ لا حَىّ يا مَنْ يُحْيِى المَوْتى يا حَىّ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ». خداى را به اين كلمات بخواندند عذاب از ايشان برداشت....
چون خداى تعالى عذاب از ايشان برداشت، ايشان گفتند: يونس را طلب كنيد تا ايمان آريم. يونس عليه السلام خود از آنجا برفت چند روز، چون از آن مدت بگذشت و يونس بى خبر بود از احوال قوم، برخاست و بر سر كوهى برآمد و فرو نگريد. شهر بر جاى بود. گمان برد كه شهر بر جاى است و مردمان هلاك شده اند. چون نگاه كرد، شبانى از شهر بيرون آمد و گوسفندان بسيار از شهر بيرون آورد و بر كوه آمد به گوسفند چرانيدن. يونس او را گفت: مردمان نينوا را چگونه رها كردى؟ گفت: في خَيْرٍ وَ سَلامَةٍ؛ به خير و سلامت. گفت: هيچ عذاب و آفت و هلاك به ايشان رسيد؟ گفت: نه. گفت: بار خدايا! هرگز اينان مرا به دروغ نديدند، مرا تكذيب كردند. اكنون چون مرا به دروغ بيازمودند، قول من كى باور دارند؟ از آنجا برفت و روى در بيابان نهاد، به كنار دريا رسيد. جماعتى در كشتى مى نشستند، با ايشان در كشتى نشست. كشتيها بسيار بود. همه برفت اين بماند، هيچ نمى رفت. پيرى در آن كشتى بود، گفت: در ميان ما بنده گريخته اى هست؟ [تا او اينجا باشد اين كشتى به نرود] يونس گفت: آن بنده گريخته منم. اگر خواهيد تا شما به سلامت رويد، مرا به آب اندازيد. گفتند: حاشا ما بر تو اثر بندگان گريخته نمى بينيم و سيماى صالحان دارى. گفت: من گفتم شما بدانيد. گفتند: ما تو را به دريا نه افكنيم تا احوال تو نيك بدانيم. پس قرعه بياوردند و بزدند چند بار به نام يونس برآمد. مردمان كشتى گفتند: اين جاى تعجب است. او را برگرفتند تا به دريا افكنند. خداى تعالى نون را گفت: درياب بنده مرا يونس! گفت: من شكم تو روزى چند زندان او خواهم كرد و او طعمه تو نيست، نگر تا هيچ پوست و استخوان او را نيازارى. نون بتاختى از اقصاى