441
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

از من بيّنه خواهند، من چه گويم؟ گفت: اين درخت و اين سنگ گواه [توأند]. شبان برفت و پادشاه را گفت: مردى به اين شكل و بدين هيئت مرا گفت من يونس متّى ام. سلام من به پادشاه برسان و او برفت. پادشاه گفت: يا كذّاب! ما مدتى مديد است تا يونس را طلب مى كنيم و او را نمى يابيم؛ تو او را از كجا يافتى؟ گفت: من او را فلان جايگاه ديدم و بر او دو گواه دارم. گفت: كيستند آن دو گواهان؟ گفت: سنگى است و درختى. پادشاه عجب داشت، وزير را با جماعتى معروفان گفت برويد و بپرسيد و بنگريد صحت اين حديث. اگر راست مى گويد، باز پيش منش آريد و اگر دروغ گويد، گردنش بزنيد. يونس عليه السلام آنجا كه مرد را پيغام داد، با درخت و سنگ تقرير كرد كه چون او آيد و گواهى خواهد بر حضورِ [من] و براى او گواهى دهيد و ايشان تقبل كردند. شبان بيامد با كسان پادشاه به نزديك آن سنگ و درخت و ايشان را گفت به آن گواهى كه مرا به نزديك شما هست، سوگند مى دهم بر شما، نه يونس اينجا حاضر آمد و مرا پيغام داد به ملك؟ درخت و سنگ گواهى دادند. مردمان پادشاه باز آمدند و مَلِك را خبر دادند. پادشاه دست شبان گرفت و او را بر جاى خود بنشاند و گفت: اين جاى به تو سپردم؛ نگاه دار و پادشاهى كن كه تو راست، و او برخاست و به طلب يونس بگرديد و او را بيافت و عمر در خدمت او به سر برد.
عبداللّه مسعود گفت آن شبان چهل سال پادشاهى كرد. ۱

1.روض الجنان، ج ۱۰، ص ۲۰۸ ـ ۲۱۴.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
440

دريا بيامد. چون او را به كنار كشتى آوردند، سر برداشت و دهن باز كرد. گفتند: اِنْ كانَ وَلابُدّ است كه اين مرد صالح را به دريا مى بايد انداخت، به دهن ماهى نه اندازيم. او را از آن جانب به دگر جاى بردند. دگر باره ماهى بيامد و دهن باز كرد تا به هر جانبش كه بگردانيدند، گفتند مگر در زير اين سرّى هست او را، بينداخت و ماهى او را فرو برد.
در شكم سه ماهى محبوس گشت و خداى تعالى شكم آن ماهيان بر او [چون ]آبگينه كرد تا آن ماهى هفت دريا بگرديد و او عجايب هفت دريا بديد. چون او را به قعر دريا رسانيد، تسبيح اهل دريا بشنيد. او نيز موافقت كرد، گفت: «لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظّالِمِينَ» و اين قصه به تمامى در جاى خود بيايد، ان شاء اللّه .
و او چهل شبانه روز در شكم ماهى بماند. چون مدت بگذشت، خداى تعالى ماهى را فرمود تا او را به صحرا برانداخت... .
آنگه خداى تعالى درخت كدو را برويانيد تا زود برآمد و سايه افكند و از آنجاست كه درخت كدو سريع النبات باشد. او در سايه آن درخت مى بود و خداى تعالى بز كوهى را فرستاد تا او را شير مى داد. چون روزى چند برآمد، درخت كدو آب نيافت، خشك شد. يونس دلتنگ شد. خداى تعالى وحى كرد به او كه براى درخت كدو كه خشك شد، دلتنگ شدى؟ از براى صد هزار مرد و زيادت كه هلاك شدندى، دلتنگ نمى شدى؟ و او را اعلام كرد كه ايشان ايمان آورده اند و در طلب و آرزوى توأند.
يونس عليه السلام بيامد. چون به در شهر رسيد، شبانى را ديد. شبان او را گفت: تو چه مردى؟ گفت: من يونس متى ام. گفت: پادشاه اين شهر و مردمان اين شهر آرزومند ديدار توأند. چرا در شهر نروى؟ گفت: نمى روم و ليكن چون تو با شهر شوى، پادشاه را سلام من برسانى و بگويى كه يونس تو را سلام مى كند. شبان گفت: تو عادت پادشاه و مردمان اين شهر دانى كه هر كس كه دروغى بگويد، او را بكشند. اگر

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 137846
صفحه از 592
پرینت  ارسال به