از من بيّنه خواهند، من چه گويم؟ گفت: اين درخت و اين سنگ گواه [توأند]. شبان برفت و پادشاه را گفت: مردى به اين شكل و بدين هيئت مرا گفت من يونس متّى ام. سلام من به پادشاه برسان و او برفت. پادشاه گفت: يا كذّاب! ما مدتى مديد است تا يونس را طلب مى كنيم و او را نمى يابيم؛ تو او را از كجا يافتى؟ گفت: من او را فلان جايگاه ديدم و بر او دو گواه دارم. گفت: كيستند آن دو گواهان؟ گفت: سنگى است و درختى. پادشاه عجب داشت، وزير را با جماعتى معروفان گفت برويد و بپرسيد و بنگريد صحت اين حديث. اگر راست مى گويد، باز پيش منش آريد و اگر دروغ گويد، گردنش بزنيد. يونس عليه السلام آنجا كه مرد را پيغام داد، با درخت و سنگ تقرير كرد كه چون او آيد و گواهى خواهد بر حضورِ [من] و براى او گواهى دهيد و ايشان تقبل كردند. شبان بيامد با كسان پادشاه به نزديك آن سنگ و درخت و ايشان را گفت به آن گواهى كه مرا به نزديك شما هست، سوگند مى دهم بر شما، نه يونس اينجا حاضر آمد و مرا پيغام داد به ملك؟ درخت و سنگ گواهى دادند. مردمان پادشاه باز آمدند و مَلِك را خبر دادند. پادشاه دست شبان گرفت و او را بر جاى خود بنشاند و گفت: اين جاى به تو سپردم؛ نگاه دار و پادشاهى كن كه تو راست، و او برخاست و به طلب يونس بگرديد و او را بيافت و عمر در خدمت او به سر برد.
عبداللّه مسعود گفت آن شبان چهل سال پادشاهى كرد. ۱