فرمان خداى تعالى. گفت: باز گرديد تا من انديشه اى در كار شما كنم. ايشان باز گشتند، مردم ايشان را در بازار گرفتند و بزدند.
وَهْب منبه گفت عيسى عليه السلام اين دو رسول را بفرستاد، بيامدند و مدتى مُقام كردند به نزديك پادشاه، بار نيافتند. يك روز او را در بازار ديدند، تكبير كردند. مَلِك خشم گرفت و بفرمود تا ايشان را بگرفتند و محبوس كردند. چون خبر به عيسى رسيد، سَرِ حَواريان شَمعون صفا را بفرستاد به نصرت ايشان، و شمعون وصىّ عيسى بود و متنكّر در شهر شد و با حاشيه مَلِك صحبت افكند. او را يافتند با ادب و نيكو سيرت. خبر او پيش مَلِك بگفتند، مَلِك او را پيش خواند و بديد از عقل و ادب و حُسن مُحاوِرت او نيكو آمد او را و بپسنديد و مقربش كرد و مُستأنس شد به او.
يك روز گفت اَيُها المَلِك! شنيده ام كه دو مرد را به زندان باز داشته اى كه ايشان تو را با دينى دعوت كردند؟ گفت: آرى. گفت: از ايشان شنيدى تا خود چه مى گويند؟ گفت: نه، خشم مرا منع كرد از اين. گفت: اگر صواب بينى بخوان ايشان را و بنگر تا چه مردمان اند و سخنشان بشنو تا چه مى گويند. مَلِك كس فرستاد و ايشان را بخواند. چون بيامدند، شمعون گفت: شما كيستيد؟ گفتند: ما رسولان عيسى رسول خداييم. گفت: به چه كار آمده ايد؟ گفتند: آمده ايم تا اين مَلِك و قوم او را از عبادت اصنامى جماد كه نبينند و نشنوند و ندانند خير و شر و نفع و ضرر نيابند، با عبادت خداى خوانيم، بينا و شنوا و دانا و توانا كه همه خير و شر و نفع و ضرر از اوست.
شمعون گفت: بر اينكه مى گوييد آيتى و دلالتى داريد؟ گفتند: بلى، اِبراءُ الاَكمَه وَالاَْبْرَص وَ شِفاءُ المَرْضى بِاِذنِ اللّه . ملك بفرمود تا كودكى را بياوردند، مَطْمُوس العَين بود، جايگاه چشمهاى او چون پيشانى او شده بود. ايشان دعا كردند تا خداى تعالى جاى چشم او بشكافت. ايشان دو بندق از گل برگرفتند و در جاى چشم او نهادند و در حال به فرمان خداى تعالى حدقه گشت و خداى تعالى بينايى و شعاع