داستان حزقيل ۱
بيشتر مفسران گفتند ديهى بود واسِط، آن را داوَرْدان گفتند، و بعضى گفتند خود واسِط بود. طاعون در آنجا افتاد. جماعتى از آنجا بيرون آمدند. از طاعون مى گريختند و جماعتى بايستادند آنجا. از ايشان گروهى هلاك شدند بيشتر و اندك بماندند. چون طاعون برفت، آنجا باز آمدند به سلامت. آن جماعت كه مانده بودند، گفتند شما حزم كردى و ما خطا كرديم. اگر وقتى دگر اينجا طاعون يا وَبا باشد، ما نيز بگريزيم و شهر رها كنيم تا زنده مانيم.
دگر سال طاعون پديد آمد. برخاستند جمله اهل شهر و شهر رها كردند و بيامدند. به بيابانى فراخ آمدند و آنجا نزول كردند. چون همه فرود آمدند و آب و هواى آن جايگاه بديدند و بپسنديدند و ساكن شدند و گمان بردند كه از مرگ ايمن شدند. خداى تعالى دو فريشته را بفرستاد تا يكى از بالاى وادى و يكى از زير وادى آواز دادند، گفتند. «بميرى!» همه بمردند. ۲
ضحاك و مقاتل و كلبى گفتند: ايشان از جهاد مى گريختند و آن، آن بود كه پادشاهى از پادشاهان بنى اسرائيل ايشان را فرمود كه به جهاد كافران شوى. بيرون آمدند و لشكرگاه بزدند. پس بترسيدند از قتال. پادشاه را گفتند: ما آنجا نمى رويم كه شنيديم كه در آن زمين وَباست. خداى تعالى مرگ در ايشان افكند. چون بديدند كه