پايندانى هفتاد پيغامبر بكرد و ايشان را از قتل برهانيد و ايشان را گفت شما بروى كه اگر مرا بكشند، تنها بِه بود كه شما هفتاد مرد را. چون جهودان آمدند و گفتند: كجا شدند اينان؟ گفت: ندانم تا كجا شدند و خداى تعالى ذو الكفل را بپاييد از جهودان. چون حِزقيل بر آن مردگان بگذشت، در ايشان مى نگريد و انديشه مى كرد خداى تعالى وحى كرد به او: اى حِزْقيل! خواهى كه آيتى به تو نمايم كه من مرده چگونه زنده كنم؟ گفت: آرى. خداى تعالى ايشان را زنده كرد. اين قول سدى است و جماعتى از مفسران.
و هلال بن سياف گفت و جماعتى علما كه حِزْقيل دعا كرد و گفت: بار خدايا! اگر دستور باشى دعا كنم تا اينان را زنده كنى تا شهرهاى تو آبادان كنند و تو را عبادت كنند. خداى تعالى گفت: تو را چنين مى بايد؟ گفت: دعا كن. دعا كرد، خداى تعالى ايشان را زنده كرد پَسِ هشت روز و آن، آن بود كه چون ايشان بيامدند بر سَر روزى چند، حِزْقيل بر پى ايشان بيامد تا ايشان را با شهر بَرَد، مرده يافت ايشان را. گفت: بار خدايا! من در ميان قومى بودم كه تسبيح و تهليل مى گفتند. اكنون تنها ماندم، بى قوم. خداى تعالى وحى كرد به او كه من حيوة ايشان با دعاى تو افكندم. بگو تا زنده شوند. حِزْقيل گفت: زنده شوى! به فرمان خداى. همه زنده شدند.
وَهْب گفت: سبب آن بود كه سالى قحطناك آمد بر ايشان و ايشان رنجور شدند. گفتند كاشكى بمردمانى و از اين محنت برستمانى. تمناى مرگ كردند. خداى تعالى وحى كرد به حِزْقيل: يا حزقيل! تمناى مرگ مى كنند تا برهند و گمان مى برند كه در مرگ راحت است ايشان را. چه راحت بود در مرگ ايشان را! و من هر گه كه خواهم، ايشان را زنده كنم و اگر خواهى، تا بدانى برو به فلان زمين كه آنجا جماعتى مردگان هستند. ايشان را آواز ده تا من ايشان را زنده كنم.
حزقيل به آن زمين آمد. بسيارى استخوانهاى پوسيده ريزيده متفرق شده اى ديد. آواز داد كه اى استخوانهاى پوسيده و گوشت رفته و پوست مُمَزَّق شده. با هم