زكريا و يحيى ۱
مفسران گفتند: چون زكريا چنان ديد كه خداى تعالى روزى به مريم مى رساند و او را در تابستان ميوه زمستانى مى دهد و در زمستان ميوه تابستان مى دهد، رغبت كرد كه خداى تعالى او را نيز فرزندى دهد و اگر چه او پير بود و اهل او عاقر ۲ شده بود و از ولادت برخاسته و از آن سن در گذشته، دانست كه بر خداى آسان باشد در دعا و تضرع گرفت و گفت: بده مرا از نزديك تو نسلى و فرزندانى پاكيزه كه تو شنوده دعايى. ۳
و مفسران گفتند زكريا عليه السلام پيغامبرى مرسل بود و سَرِ اَحْبار بود و صاحب قُربان بود و كليد عبادتخانه به دست او بودى و به دستورى او در آنجا رفتندى. او در مسجد نماز مى كرد و مردم بر در منتظر بودند تا او را در بگشايد. نگاه كرد، بُرنايى را ديد با جامه سفيد؛ جبرئيل بود. ندا كرد زكريّا را، زكريا بترسيد. او گفت: «أَنَّ اللّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيى» . جبرئيل عليه السلام زكريا را اين بشارت داد. ۴
زكريا گفت: بار خدايا! استخوان من ضعيف شد؛ يعنى بى قوت شدم و سرم به پيرى پخشيد، آتش پيرى در سرم گرفت. بار خدايا! و من هرگز به دعا و خواندن تو بدبخت نبوده ام؛ يعنى هرگز نبود كه من تو را خواندم و اجابت نكردى؛ بل هر گه كه تو را خواندم، از درگاه تو با سعادت و كامروايى برگشتم.