زبانت باشد.
مردم بر عادت بر در مسجد منتظر بودند تا او در بگشايد و نماز كنند با او. او در بگشاد و از پرده محراب بيرون آمد. اشارت كرد به ايشان كه تسبيح كنيد بامداد و شبانگاه؛ يعنى نماز كنيد.
و ما او را حكمت داديم و او كودك بود و روايت كردند كه كودكان، يحيى را گفتند: بيا تا بازى كنيم. او گفت: ما را نه براى بازى آفريده اند. و در خبر است كه در چندان بگريست كه گوشت از روى او بشد و اصول اَسنان او پيدا شد. پدر از آنكه او مادام گريان بودى، دلتنگ مى بود. گفت: بار خدايا! از تو فرزندى خواستم تا مرا تسلّى باشد به او؛ مرا فرزندى دادى كه درد دل من است. گفت: تو از من ولىّ خواستى و اولياى من چنين باشد.
ما او را تزكيه كرديم به حُسن ثنا بر او و يحيى عليه السلام پرهيزكار بود و نيكوكار بود با پدر و مادر، و مردى متكبر عاصى نبود.
و سلام برو باد! آن روز كه او را بزادند و آن روز كه او بميرد و آن روز كه او را زنده كنند. سلامت است او را از عبثِ شيطان در وقت ولادت و اغرا و اغواى او در وقت بلوغ و آن روز كه بميرد از هول مطّلع و آن روز كه او زنده كنند از اهوال قيامت و عذاب دوزخ.
حسن بصرى گفت: يك روز يحيى و عيسى عليهماالسلام به يكديگر رسيدند. يحيى، عيسى را گفت: شفيع من باش نزد خداى كه تو از من بهترى.
عيسى عليه السلام گفت: تو از من بهترى براى آنكه سلام بر خود، من كردم و سلام بر تو، خداى كرد. ۱
[و ياد كن اى] محمد زكريا [را] چون خداى را بخواند و گفت: اى خداوند من!