455
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

پادشاه را شراب داد تا مست شد. چون مست شد، تعرض او كرد. گفت: ممكن نباشد تا حاجت من روا نكنى. گفت: حاجت تو چيست؟ گفت: سَرِ يحيى بن زكريا درين طشت بفرماى تا پيش من آرند. او گفت: ويحك! چيزى ديگر خواه كه اين ممكن نيست. گفت: مرا جز اين حاجتى نيست. چندان بگفت تا پادشاه كس بفرستاد تا يحيى را بكشتند و سر او در طشتى پيش او آوردند. آن سر به زبان فصيح مى گفت: تو را حلال نيست و خون او در آن طشت مى جوشيد. بفرمود تا پاره اى خاك بر آنجا ريختند. خون از بالاى خاك برآمد. پاره اى خاك ديگر بر او ريختند. از بالاى آن نيز برآمد. چندان كه خاك بيشتر مى ريختند، خون غالب مى شد تا چندانى خاك بالاى او ريختند كه با باره شهر راست شد. اين خبر به صيحون رسيد. لشكرى ساخت تا آنجا فرستد به كارزار. چون خواست تا بر ايشان اميرى بدارد، بُخت نصّر بيامد و گفت مرا به اين لشكر امير كن كه آن مرد را كه آن بار فرستادى، ضعيف بود و من در شام رفته ام و احوال شهر و مردمان شناخته ام. او را امير كرد و لشكرى به او سپرد.
او برفت و به دَر شهر فرود آمد و شهر را حصار مى داد. هيچ ممكن نبود گشادن. مُقامش دراز شد و لشكر بى برگ شد. خواست تا باز گردد، زنى به در آمد از شهر و در لشكرگاه آمد و گفت: مرا پيش امير بريد. او را پيش بُخت نصّر بردند. گفت: شنيدم كه باز خواهى گشت [از] اين شهر ناگشاده و مقصودى نكرده. گفت: آرى كه مُقام دراز شد و لشكر را برگ نماند. گفت: من تو را تدبيرى بياموزم كه اين شهر تو را گشاده شود، به شرط آنكه آن را كشى كه من گويم و آن را رها كنى كه من گويم. گفت: همچنين كنم. گفت تدبير آن است كه فردا لشكرت را به چهار قسم كنى و به چهار گوشه شهر فرستى. هر قسمى را، به گوشه اى بدارى و بگويى تا دست بر آسمان دارند و بگويند: بار خدا! به حق خون يحيى بن زكريا كه اين شهر گشاده كن تا گشاده شود، و به روايتى ديگر آن است كه گفت: بگويى ما گشادن تو را اى شهر براى خون


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
454

رها مكن مرا تنها و تو بهترين وارثانى و ميراث گيرانى. و اين آنگه گفت كه او را عقبى و فرزندى نبود كه به جاى او بايستد و ميراث او گيرد. براى آن گفت كه تا بدانند كه او را ميراث خود از خداى دريغ نيست.
ما او را اجابت كرديم و او را يحيى، كه فرزند او بود، بداديم و جفت او را براى او به صلاح باز آورديم؛ يعنى پس از آنكه عقيم بود و صلاحيت ولادت نداشت، او را با حال ولادت برديم تا زاينده شد ولادت را. ۱
* * *
پادشاه ۲ بنى اسرائيل، يحيى بن زكريا را مقرب داشتى و اكرام كردى با او و در كارها مشورت كردى و ازو فتوا پرسيدى و از فرمان او درنگذشتى و اين پادشاه ۳ زنى داشت و آن زن را دخترى بود از شوهرى ديگر و آن زن پير شده بود. پادشاه خواست تا زنى ديگر كند. زن گفت: چرا اين دختر مرا به زنى نكنى كه جوان با جمال است. پادشاه گفت: نكنم تا از يحيى نپرسم. اگر رخصت دهد، چنين كنم. از يحيى پرسيد. يحيى گفت: تو را حلال نباشد برو نكاح بستن. پادشاه زن را گفت كه يحيى مى گويد كه حلال نباشد. آن زن حِقد يحيى در دل گرفت و گفت من با او كِيدى كنم كه از آن باز گويند. رها كرد تا پادشاه به شراب نشست. دختر را بياراست به انواع جامِها و زيورها، و او را گفت برو و پادشاه را ساقيگرى كن تا مست شود و خويشتن را برو عرضه كن و در خود طمع افكن او را. چون خواهد كه تعرض تو كند، منع كن او را و بگو كه حاجت تو روا نكنم تا تو حاجت من روا نكنى. چون گويد حاجت تو چيست؟ بگو: سَرِ يحيى بن زكريا خواهم كه در پيش من آرند در طشتى. او برفت و

1.روض الجنان، ج ۱۳، ص ۲۷۷.

2.داستان از اين پس از روى نسخه خطى شماره ۶۶۷۸۱ كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم شد.

3.نام اين پادشاه را در بعضى مآخذ «هيروديس» حاكم فلسطين و نام زن را كه وى بر او شيفته شد، «هيروديا»، دختر برادرش، ثبت كرده اند.

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 135700
صفحه از 592
پرینت  ارسال به