پادشاه را شراب داد تا مست شد. چون مست شد، تعرض او كرد. گفت: ممكن نباشد تا حاجت من روا نكنى. گفت: حاجت تو چيست؟ گفت: سَرِ يحيى بن زكريا درين طشت بفرماى تا پيش من آرند. او گفت: ويحك! چيزى ديگر خواه كه اين ممكن نيست. گفت: مرا جز اين حاجتى نيست. چندان بگفت تا پادشاه كس بفرستاد تا يحيى را بكشتند و سر او در طشتى پيش او آوردند. آن سر به زبان فصيح مى گفت: تو را حلال نيست و خون او در آن طشت مى جوشيد. بفرمود تا پاره اى خاك بر آنجا ريختند. خون از بالاى خاك برآمد. پاره اى خاك ديگر بر او ريختند. از بالاى آن نيز برآمد. چندان كه خاك بيشتر مى ريختند، خون غالب مى شد تا چندانى خاك بالاى او ريختند كه با باره شهر راست شد. اين خبر به صيحون رسيد. لشكرى ساخت تا آنجا فرستد به كارزار. چون خواست تا بر ايشان اميرى بدارد، بُخت نصّر بيامد و گفت مرا به اين لشكر امير كن كه آن مرد را كه آن بار فرستادى، ضعيف بود و من در شام رفته ام و احوال شهر و مردمان شناخته ام. او را امير كرد و لشكرى به او سپرد.
او برفت و به دَر شهر فرود آمد و شهر را حصار مى داد. هيچ ممكن نبود گشادن. مُقامش دراز شد و لشكر بى برگ شد. خواست تا باز گردد، زنى به در آمد از شهر و در لشكرگاه آمد و گفت: مرا پيش امير بريد. او را پيش بُخت نصّر بردند. گفت: شنيدم كه باز خواهى گشت [از] اين شهر ناگشاده و مقصودى نكرده. گفت: آرى كه مُقام دراز شد و لشكر را برگ نماند. گفت: من تو را تدبيرى بياموزم كه اين شهر تو را گشاده شود، به شرط آنكه آن را كشى كه من گويم و آن را رها كنى كه من گويم. گفت: همچنين كنم. گفت تدبير آن است كه فردا لشكرت را به چهار قسم كنى و به چهار گوشه شهر فرستى. هر قسمى را، به گوشه اى بدارى و بگويى تا دست بر آسمان دارند و بگويند: بار خدا! به حق خون يحيى بن زكريا كه اين شهر گشاده كن تا گشاده شود، و به روايتى ديگر آن است كه گفت: بگويى ما گشادن تو را اى شهر براى خون