آنگه كس فرستاد و عيسى را بخواند و گفت: تو را لابد ۱ دعا بايد كردن تا خداى آن پسر مرا زنده كند. گفت: من اين بكنم و لكن اينجا فتنه ۲ و شرّى باشد. پادشاه گفت: باك ندارم. اندى كه او باشد و من او را بينم. عيسى عليه السلام گفت: به شرط آنكه من اين دعا بكنم و بروم و مادر با من بيايد و ما را منع نكند كسى. گفت: روا باشد بر اين عهد كردن.
عيسى عليه السلام دعا كرد و خداى تعالى پسر او زنده كرد و عيسى و مريم از آنجا بيامدند. مردم آن ۳ شهر چون بديدند كه پسر او زنده شد، خروج كردند بر پادشاه و سلاح ها برگرفتند و گفتند: ما را اميد آن بود كه چون او بميرد ما از اين جور برهيم كه او را فرزند و عقب نبود؛ اكنون پسر باز آمد تا با ما همان كند كه پدر، ۴ و قتلى و فتنه اى عظيم پيدا آمد آنجا.
و عيسى عليه السلام بيامد. چون به كنار دريا رسيد، حواريان جماعتى بودند، صيادانِ ماهى بر كنار دريا ماهى مى گرفتند. ايشان را گفت ۵ : شما چه مردمانيد؟ ۶ گفتند: ما صيد ماهى كنيم. گفت: صيد ماهى چه خواهيد ۷ كردن؟ بياييد تا صيد بهشت و رضاى خدا كنى. گفتند: چگونه؟ گفت: من پيغامبر خدايم و ايشان را دعوت كرد و معجزه نمود و ايشان ايمان آورند. ايشان را گفت: خداى مرا خود ياراست. كيست كه رغبت كند كه با خداى يار شود در يارى من؟
گفتند: حواريان. مفسران خلاف كردند در آنكه حواريان كه بودند و چرا ايشان را حوارى خواندند. سُدّى گفت: ملاحان و صيادانِ دريا بودند؛ چنان كه شرح داديم و اين روايت سعيد جُبَير است از عبداللّه عباس گفت: براى آن حوارى خواندند ايشان را، براى آنكه سفيد جامه بودند.