487
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

پس پيرو شد سببى را تا چون رسيد ميان دو سدّ، يافت از پَسِ آن دو سد گروهى را، نزديك نبود بفهمند گفتارى را. گفتند: اى ذو القرنين! به تحقيق يأجوج و مأجوج در زمين فساد مى كنند و تباهى. گفتند اصل يأجوج و مأجوج، من اجيج النار؛ از درفش آتش؛ يعنى به كثرت و اضطراب، چون درفش آتش اند.
وَهْب مُنَبّه گفت و مقاتل سليمان، ايشان از فرزندان آدم اند؛ براى آنكه ايشان فرزندان آدم اند، نه از حواء و سبب آن بود كه آدم را وقتى احتلام افتاد، آب از او جدا جدا شد. او از خواب درآمد و متأسف شد بر فوت و ضياع آب. خداى تعالى از آن آب يأجوج و مأجوج را بيافريد و آن نطفه بود با خاك آميخته. ايشان متصل اند به ما از جهت پدر، دونِ مادر مُفْسِدونَ فى الارض. سَعيد جُبَير گفت فساد ايشان در زمين آن بود كه مردمخوار بودند. كَلْبى گفت در وقت ربيع از زمين خود بيامدندى. هر سبز كه يافتندى، بخوردندى و هر چه خشك بودى، برداشتندى و با زمين خود بردندى و گفتند معنى آن است كه چون بيايند، در زمين فساد كنند.
اعمش روايت كند از شقيق بن عبداللّه كه او گفت من از رسول عليه السلام پرسيدم حديث يأجوج و مأجوج. گفت: يأجوج امتى اند و مأجوج امتى. هر امتى از ايشان چهارصد هزار است. هيچ كس از ايشان بنميرد تا از صُلب خود هزار فرزند نرينه بيند كه سلاح بردارند و كارزار كنند. گفتند: يا رسول اللّه ! وصف ايشان ما را بگو. گفت: ايشان سه گروه اند: صنفى از ايشان به بالاى درخت صنوبرند و آن را به تازى اَرْز خوانند. گفتند: يا رسول اللّه ! اَرْز چيست؟ گفت: درختى باشد در شام كه بالاى آن صد و بيست گز در هوا. و صنفى ديگر را طول و عرض يكى است، صد و بيست گز طول و صد و بيست گز عرض. و صنفى از ايشان بزرگ گوش اند؛ چنان كه يك گوش ايشان لحاف باشد و يك گوش دواج و به هيچ چيز گذر نكنند از پيل و خوك و حيوان، الاّ كه بخورند آن را و هر كه از ايشان بميرد، بخورند او را. مقدمه ايشان به شام آيد و ساقه ايشان به خراسان، جويهاى مشرق باز خورند و درياى طبرستان.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
486

حسن بصرى گفت زمين ايشان، محتَمِل بنا نبود. چون آفتاب برآمدى، به آب فرو شدندى. چون آفتاب از ايشان بگشتى، بيامدندى و بر گياه زمين چَره كردندى، چون بهايم.
ابن جريج گفت وقتى لشكرى آنجا رسيدى، اهل زمين ايشان را گفتند: زينهار! نبايد كه شما را آفتاب دريابد كه هلاك شويد. گفتند: ما نرويم تا آفتاب برآيد تا بدانيم كه اينكه شما گفتيد، راست است يا نه. آنگه نگاه كردند، استخوانهاى بسيار ديدند. گفتند: اين چيست؟ گفتند: لشكرى وقتى به اينجا رسيدند، آفتاب به ايشان برآمد هلاك شدند. اين استخوانهاى ايشان است بگريختند و آنجا نه ايستادند. قَتاده گفت چنين گويند كه ايشان زنگيان اند. كلبى گفت ايشان تارس و تاويل و ميك اند، سه گروه تن برهنه [و پاى برهنه] باشند و خداى را ندانند.
عمرو بن مالك بن اميه گفت مردى را ديدم كه حديث مى كرد و قومى بر او گرد آمده، مى گفت: من به زمين چين رسيدم به اقصى زمين مرا گفتند ميان تو و مطلع آفتاب يك روز راه است. مردى از ايشان را به مزد گرفتم و آن شب رفتيم. چون به آنجا رسيديم، گروهى را ديديم كه گوشهاى ايشان به بالاى ايشان بود: يكى لحاف كردندى و يكى دواج به وقت خفتن. و اين مرد كه با من بود، زبان ايشان مى دانست ايشان را، گفت: ما آمده ايم تا ببينيم كه آفتاب چگونه برمى آيد؟ گفت: ما در اين بوديم [كه] آوازى شنيديم، چون صَلصَله آواز آهن. گفت بيفتادم از آن هيبت، بيهوش. چون باهوش آمدم، ايشان مرا به روغن مى اندودند. آفتاب ديدم برون افتاده به رنگ روغن زيت و كناره آسمان ديدم. چون دامن خيمه چون آفتاب بالا گرفت، ما را در سرايى بردند. چون روز نيك برآمد و آفتاب بگرديد، ايشان به كناره دريا آمدند و ماهى مى گرفتند و در آب مى انداختند تا بريان مى شد.
و گفتند چون خداى تعالى قصه ايشان بگفت، گفت: قصه ايشان چنان بود كه گفتيم و گفت علم ما به احوال او محيط باشد.

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 137067
صفحه از 592
پرینت  ارسال به