و هيچ از ايشان نباشد كه بميرند، الاّ آنكه هزار فرزند بزايند. چون هزار تمام بزايد، بداند كه وقت مرگ است او را. و به وقت ربيع چنان كه ما را باران آيد، ايشان را از دريا ماهى آيد؛ چندان كه جز خداى حدّ و اندازه آن نداند. ايشان بگيرند آن ماهيان را و ذخيره كنند تا سالى ديگر و يكديگر را به آواز كبوتر خوانند و آواز بلندشان چون بانگ گرگ باشد و جفت چنان گيرند كه بهايم.
چون ذو القرنين ايشان را بديد، بازگشت و قياس گرفت آن جايگاه را، و آن به آخر زمين تركستان بود از جانب شرق. صَدَفه، سنگ بود، بفرمود تا از زير آن چندانى بكندند كه به آب رسيد. آنگه به سنگ برآورد، طول صد فرسنگ در عرض پنجاه فرسنگ و هر گاه صفى [صافى] سنگ نهادند بفرمود تا به جاى گل، مس و روى گداخته در او ريختند و همچون عرق كوه شد در زمين. آنگه هم چنين برآورد و سنگ بر هم مى نهاد و روى و مس و آهن در ميان مى نهاد و به آتش مى دميدند تا گداخته مى شد؛ تا آنگه كه از بالاى آن كوهها ببرد مقدار آنكه هزار گز. آنگه آن را شرف از آهن برنهاد. اكنون سَدّ به مانند بُرد يمنى است خطى سياه و يكى سرخ و يكى زرد از سياهى آهن و سرخى مس و زردى روى.
آنگه رو به ميانه زمين نهاد كه در او انِس بود و در زمين مى رفت و شهرها مى گشاد و دعوت مى كرد تا به جماعتى رسيد. مردمانى را يافت مصلح، نيكو سيرت، با انصاف و حكم به عدل و قسمت به سويّه: حالشان يكسان بود و كلماتشان يكى بود و طريقشان مستقيم، دلهاشان متألّف و اهواشان مستوى بود، سراها[ى] ايشان را در نبود و گورستانشان بر دَرِ سراى بود و در شهر ايشان والى و حاكم نبود و در ميان ايشان ملوك و اشراف نبود، مختلف نبودند و متفاضل نبودند. اسكندر از ايشان به تعجب فرو ماند. گفت: اى قوم! شما چه مردمانيد كه در اقطار زمين بگشتم، مانند شما مردمان نديدم! از احوال خود مرا خبر دهيد. گفتند: چه خواهى تا تو را خبر دهيم؟ گفت: چرا گورستان بر در سراى ساخته ايد؟ گفتند: تا مرگ را فراموش نكنيم.
گفت: چرا سراهاتان در ندارد؟ گفتند: براى آنكه در ميان ما دزد و خائن نباشد.