491
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

و هيچ از ايشان نباشد كه بميرند، الاّ آنكه هزار فرزند بزايند. چون هزار تمام بزايد، بداند كه وقت مرگ است او را. و به وقت ربيع چنان كه ما را باران آيد، ايشان را از دريا ماهى آيد؛ چندان كه جز خداى حدّ و اندازه آن نداند. ايشان بگيرند آن ماهيان را و ذخيره كنند تا سالى ديگر و يكديگر را به آواز كبوتر خوانند و آواز بلندشان چون بانگ گرگ باشد و جفت چنان گيرند كه بهايم.
چون ذو القرنين ايشان را بديد، بازگشت و قياس گرفت آن جايگاه را، و آن به آخر زمين تركستان بود از جانب شرق. صَدَفه، سنگ بود، بفرمود تا از زير آن چندانى بكندند كه به آب رسيد. آنگه به سنگ برآورد، طول صد فرسنگ در عرض پنجاه فرسنگ و هر گاه صفى [صافى] سنگ نهادند بفرمود تا به جاى گل، مس و روى گداخته در او ريختند و همچون عرق كوه شد در زمين. آنگه هم چنين برآورد و سنگ بر هم مى نهاد و روى و مس و آهن در ميان مى نهاد و به آتش مى دميدند تا گداخته مى شد؛ تا آنگه كه از بالاى آن كوهها ببرد مقدار آنكه هزار گز. آنگه آن را شرف از آهن برنهاد. اكنون سَدّ به مانند بُرد يمنى است خطى سياه و يكى سرخ و يكى زرد از سياهى آهن و سرخى مس و زردى روى.
آنگه رو به ميانه زمين نهاد كه در او انِس بود و در زمين مى رفت و شهرها مى گشاد و دعوت مى كرد تا به جماعتى رسيد. مردمانى را يافت مصلح، نيكو سيرت، با انصاف و حكم به عدل و قسمت به سويّه: حالشان يكسان بود و كلماتشان يكى بود و طريقشان مستقيم، دلهاشان متألّف و اهواشان مستوى بود، سراها[ى] ايشان را در نبود و گورستانشان بر دَرِ سراى بود و در شهر ايشان والى و حاكم نبود و در ميان ايشان ملوك و اشراف نبود، مختلف نبودند و متفاضل نبودند. اسكندر از ايشان به تعجب فرو ماند. گفت: اى قوم! شما چه مردمانيد كه در اقطار زمين بگشتم، مانند شما مردمان نديدم! از احوال خود مرا خبر دهيد. گفتند: چه خواهى تا تو را خبر دهيم؟ گفت: چرا گورستان بر در سراى ساخته ايد؟ گفتند: تا مرگ را فراموش نكنيم.
گفت: چرا سراهاتان در ندارد؟ گفتند: براى آنكه در ميان ما دزد و خائن نباشد.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
490

ساخت تا دريا بگذاشتند. همچنين مى كرد تا به مقصد رسيد. همان معامله كرد با ايشان كه با اهل مغرب كرد و اين زمين نيز مسخّر كرد.
از آنجا بيامد و روى به مشرق نهاد و همان معامله كرد و زمين مشرق نيز مستخلص كرد. به جانب چپِ زمين آمد و آن زمين نيز مسخّر كرد.
آنگه روى به ميانه نهاد كه يأجوج و مأجوج و [جنّ و] انس در او بودند. در بعضى [راه] برسيد به جماعتى مردمان مصلح. او را گفتند: اى ذو القرنين! در پس اين كوه خداى را خلقى هستند كه به آدميان نمانند؛ مانند بهايم گياه مى خورند و چون سباع و دده وحوش را مى درند. و هر چه در زمين بجنبد از جانور مى خورند و هيچ خلق نيست خداى را كه آن زيارت مى پذيرد كه ايشان اگر مدتى به اين برآيد و ايشان همچنين بيفزايند جهان بستانند و زمين را فرو گيرند و اهل زمين را از زمين برانند و هر وقت ما منتظر مى باشيم كه به بالاى اين كوه برآيند. ما خراجى بر خود بنهيم كه به تو مى گذاريم تا در ميان ما و ايشان سدّى كنى.
ذو القرنين گفت: آنچه خداى مرا تمكين داده است در آن بهتر است؛ شما يارى دهيد به قوّتى تا من از ميان شما و ايشان سدّى كنم به روى و سنگ و آهن بسيار، و روى و مس چندان كه توانيد، جمع كنيد آن را. جمع كردند؛ چندان كه او گفت: آنگه گفت من بروم و يك بار ايشان را بنگرم. به بالاى كوه برآمد و در نگريد. گروهى را ديد بر يك شكل نر و ماده به قد نيم مرد و بهرى بودند.
اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: بالاى ايشان يك به دست بيش نيست و بهرى از ايشان درازند و ايشان دندان و چنگال دارند، چنانكه سباع. چون چيزى خورند، آواز دندانهاى ايشان به مانند اشتر باشد كه نشخوار كند يا ستور كه علف خورند و به مانند چهارپاى، موى دارند و بر اندام پوشش ايشان موى است از سرما و گرما به آن موى خويشتن را پوشيده دارند و گوشهاى بزرگ دارند: يكى پرموى چون پشم گوسفند، و يكى اندك موى. چون بخسپند، لحاف كنند و ديگرى دواج بسازند،

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136936
صفحه از 592
پرینت  ارسال به