497
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

آمد و من او را طعام ندادم. بار چهارم گفت: اكنون تو را تمكين كردم از آنچه مى خواهى. چون با او بنشستم به خلوت، خواستم تا دست به او دراز كنم، او را يافتم كه مى لرزيد. گفتم: اين چه حال است؟ گفت: از خداى مى ترسم. من گفتم: يا سبحان اللّه ! زنى در حال شدت و سختى و ضرورت از خداى مى ترسد و من در نعمت و رخا از خداى نترسم. گفتم: برخيز اى زن كه تو را مسلّم بكردم و بيش از آن طعام كه او مى خواست بدادم او را. بار خدايا! اگر دانى كه آن براى تو كردم، اين بلا را از ما كشف كن. پاره ديگر از آن سنگ شكسته شد و غار روشن شد.

سيم ديگر گفت: من نيز حَسَنتى كرده ام و آن، آن بود كه مرا پدرى و مادرى بودند و من گوسپند داشتم. نماز خفتن پاره اى شير برگرفتم براى ايشان و بياوردم، ايشان خفته بودند و مرا دل نيامد كه ايشان را بيدار كنم و خواب بر ايشان بياشورم. بر بالين ايشان بنشستم. گفتم تا خود بيدار شوند و گوسپندان ضايع بودند و مرا دل به گوسپندان مشغول بود؛ با اين همه از بالين ايشان برنخاستم تا صبح برآمد و ايشان بيدار شدند و من آن شير به ايشان دادم. بار خدايا! اگر دانى كه من آن كار براى تو كردم، اين بلا از ما كشف كن. سنگ به يك بار از دَرِ غار بيفتاد و راه گشاده شد و ايشان به سلامت از آنجا بيرون آمدند. اين قصه اصحاب رقيم است.
اما قصه اصحاب الكهف، اصحاب سير خلاف كردند در سبب رفتن ايشان به كهف. محمد بن اسحاق يسار گفت: سبب آن بود كه اهلِ انجيل تعدّى از حد بردند و فواحش در ميان ايشان ظاهر شد و پادشاهان طاغى شدند و به بت پرستيدن مشغول شدند و براى طواغيت قربان كردند. و در ميان ايشان جماعتى بودند بر دين عيسى عليه السلام مُتَشدّد و مُتَمسّك به آن. و پادشاه شهر ايشان مردى بود، نام او دقيانوس، بت پرست بود و ظالم و قَتّال و طالبِ آنان كه بر دين مسيح بودند؛ تا ايشان را عذاب كردى و از دين مسيح منع كردى و مادام در تتبّع اين بود و از اطراف و نواحى ملك خود مى گرديد و هر كجا كسى بودى بر دين عيسى عليه السلام، او را مى كشت و عذاب


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
496

ماندند و گفتند: يا قَوم! اين كارى عظيم است و جز خداى تعالى كشف اين بلا نتواند كرد. بياييد تا هر يكى از ما عملى كه در عمر خود كرده است خالص براى خداى، آن را شفيع سازيم؛ باشد كه خداى تعالى بر ما ببخشايد. يكى از جمله ايشان گفت: من در عمر خود حَسَنتى مى دانم كه كرده ام و آن، آن بود كه من جماعتى مزدوران را به مزد گرفتم تا براى من كارى كنند. مردى ديگر آمد نماز پيشين، او را گفتم تو نيز كارى كن تا مزد يك روزه بدهم تو را. چون نمازِ شام بود و هر كسى را مزدى مى دادم بر تسويه [سويّت]، يكى از جمله ايشان گفت: مرا هم چندان مى دهى كه آن را كه او نيمه روز كار كرد. گفتم: يا سُبحان اللّه ! تو را بر مال من چه سبيل است كه من به آنچه كنم، تو مزد خود تمام بستان. تو را با كسى ديگر كارى نيست. از من نشنيد و به خشم برفت و مزد رها كرد. من آن مزد او نگاه مى داشتم تا روزى گاو بچه اى مى فروختند. من آن مزد او به آن دادم و در گلّه كردم، بزرگ شد و آبستن شد و بزاد و از بچگان او بسيار پديد آمدند تا گلّه گاو شد. پس از مدتى دراز كه سالها برين برآمد، پيرى را ديدم ضعيف كه بيامد و گفت: مرا به نزديك تو حقى هست. گفتم: چيست آن؟ گفت: من آن مَردم كه آن مزد در آن روز رها كردم و برفتم. من در نگريدم، او را بشناختم. دست او گرفتم و او را به صحرا بردم و گفتم اين گاو گلّه تو راست. گفت: يا هذا! بر من استهزا مكن! گفتم: و اللّه ! كه اين حقِّ تو است و تو راست و كس را درين نصيبى نيست. او آن بگرفت و بسيار دعا كرد. بار خدايا! اگر دانى كه آن براى تو كردم، ما را خلاصى ده. در حال بهرى از آن سنگ بيامد و بتركيد و ثلثى ازو بيفتاد و روشنايى پديد آمد.
ديگرى گفت كه من در عمر خود حَسَنتى كرده ام و آن، آن بود كه سالى، قحطى عظيم بود. زنى با جمال به نزديك من آمد و از من گندم خواست به بهاء. گفتم: ممكن نيست، الاّ به تمكين از نفس خود. ابا كرد و برفت. بار ديگر باز آمد و طعام خواست. گفتم: ممكن نيست بدونِ نفس تو. تا سه بار برفت و از روى ضرورت باز

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 138552
صفحه از 592
پرینت  ارسال به