آمد و من او را طعام ندادم. بار چهارم گفت: اكنون تو را تمكين كردم از آنچه مى خواهى. چون با او بنشستم به خلوت، خواستم تا دست به او دراز كنم، او را يافتم كه مى لرزيد. گفتم: اين چه حال است؟ گفت: از خداى مى ترسم. من گفتم: يا سبحان اللّه ! زنى در حال شدت و سختى و ضرورت از خداى مى ترسد و من در نعمت و رخا از خداى نترسم. گفتم: برخيز اى زن كه تو را مسلّم بكردم و بيش از آن طعام كه او مى خواست بدادم او را. بار خدايا! اگر دانى كه آن براى تو كردم، اين بلا را از ما كشف كن. پاره ديگر از آن سنگ شكسته شد و غار روشن شد.
سيم ديگر گفت: من نيز حَسَنتى كرده ام و آن، آن بود كه مرا پدرى و مادرى بودند و من گوسپند داشتم. نماز خفتن پاره اى شير برگرفتم براى ايشان و بياوردم، ايشان خفته بودند و مرا دل نيامد كه ايشان را بيدار كنم و خواب بر ايشان بياشورم. بر بالين ايشان بنشستم. گفتم تا خود بيدار شوند و گوسپندان ضايع بودند و مرا دل به گوسپندان مشغول بود؛ با اين همه از بالين ايشان برنخاستم تا صبح برآمد و ايشان بيدار شدند و من آن شير به ايشان دادم. بار خدايا! اگر دانى كه من آن كار براى تو كردم، اين بلا از ما كشف كن. سنگ به يك بار از دَرِ غار بيفتاد و راه گشاده شد و ايشان به سلامت از آنجا بيرون آمدند. اين قصه اصحاب رقيم است.
اما قصه اصحاب الكهف، اصحاب سير خلاف كردند در سبب رفتن ايشان به كهف. محمد بن اسحاق يسار گفت: سبب آن بود كه اهلِ انجيل تعدّى از حد بردند و فواحش در ميان ايشان ظاهر شد و پادشاهان طاغى شدند و به بت پرستيدن مشغول شدند و براى طواغيت قربان كردند. و در ميان ايشان جماعتى بودند بر دين عيسى عليه السلام مُتَشدّد و مُتَمسّك به آن. و پادشاه شهر ايشان مردى بود، نام او دقيانوس، بت پرست بود و ظالم و قَتّال و طالبِ آنان كه بر دين مسيح بودند؛ تا ايشان را عذاب كردى و از دين مسيح منع كردى و مادام در تتبّع اين بود و از اطراف و نواحى ملك خود مى گرديد و هر كجا كسى بودى بر دين عيسى عليه السلام، او را مى كشت و عذاب