رفت و ايشان را باز نداشت و حَرس بريشان گماشت. چون دقيانوس از آنجا برفت و ايشان را در مهلت فرو گذاشت، ايشان با يكديگر گفتند تدبير آن است كه تا اين طاغى غايب است، ما هر كدام از خانه پدران، زادى برداريم و بگريزيم. آنگه برفتند و هر يكى از خانه پدران زادى برگرفتند و از شهر بيرون شدند. و بيرون آن شهر كوهى بود، آنجا را بيخاوس گفتند. بر آن كوه غارى بود، در آن غار شدند و خداى را عبادت مى كردند. كعب الاحبار گفت در راه سگى را ديدند، سگ در دنبال ايشان افتاد، چندان كه راندند و زدند، برنگشت تا به آواز آمد و گفت: مرا چرا مى زنيد؟ من از شما برنگردم كه من دوستان خداى را دوست مى دارم و من شما را به كار آيم. چون بخسپيد، شما را پاسبانى كنم. سگ را با خود ببردند.
عبداللّه عباس گفت در راه شبانى را ديدند با سگى. ايشان را گفت: شما چه مردمانيد و كجا مى رويد؟ گفتند: ما از اين طاغيه روزگار مى گريزيم. گفت: من نيز همكار شماام و با ايشان برفت. سگ نيز در دنبال ايشان برفت. او را گفتند: اى جوانمرد! اگر تو صاحب مايى، جاى سگ نيست؛ سگ را از ما جدا كن. او گفت: اين سگ با من صحبتِ ديرينه دارد، شما برانيد او را كه من شرم دارم ازو و ايشان براندند، نرفت. چون بزدند او را، آواز داد و گفت: مرا مى زنيد كه من از شما به جفا برنگردم. ايشان در غار شدند و سگ بر در غار بخفت و ايشان به عبادت مشغول شدند و آن نفقه خود در دست يكى از ايشان كردند، نام او يمليخا. او هر روز به شهر رفتى و چيزى كه ايشان را بايستى، بياوردى و تفحص اخبار بكردى و ايشان را خبر دادى تا روزى در باز آمد. خبر دادند كه دقيانوس باز آمده است و طلب ايشان كرده. باز آمد و ايشان را خبر داد و ايشان سخت مضطرب شدند و اين نماز ديگر بود عند غروب الشمس. با يكديگر گفتند اين طعامى كه هست، بخوريم و پناه با خدا دهيم تا خداى تعالى چه تقدير كرده است. طعام بخوردند و به عبادت مشغول شدند و سر بر سجده نهادند.