خداى تعالى خواب بر ايشان افكند، سيصد و نه سال بخفتند. دقيانوس ايشان را طلب كرد و كس فرستاد و پدرانِ ايشان را حاضر كرد و گفت: پسران شما كجااند؟ ايشان را پيش من آريد! گفتند: ما احوال ايشان را ندانيم. بر ما آن است كه در طاعت توايم و اما ايشان مالهاى ما برگرفتند و از شهر بيرون رفتند. كسانى كه ايشان را ديده بودند، گفتند: ايشان در غارى شدند كه بر دَرِ اين شهر است؛ كوهى كه آن را بيحاوس مى خواندند. و او برخاست و با لشكر آنجا آمد، هر كس كه خواست كه آنجا فرو شود، از ترس نتوانست. آخر گفتند: ايها الملك! اگر تو ايشان را به چنگ آرى، كارى نخواهى كرد به جز كشتن؟ گفت: بلى. گفتند: در اين غار بر بايد آوردن تا اينان در آنجا بميرند و اين غار گور ايشان باشد. گفتند: صواب است. بفرمود تا دَرِ غار برآوردند و ايشان خفته بودند و از آن بى خبر. در مُلكِ دقيانوس دو مرد بودند مؤمن: يكى بيدروس نام او، و يكى روياس. نامهاى ايشان و نسبتهاى ايشان بر لوحى نوشتند از ارزيز و در بناى آن سد نهادند. گفتند تا باشد كه وقتى كسى اين بنا بشكافد، از احوال ايشان خبر دهد مردمان را تا عبرتى باشد شنوندگان را.
تا آن گاه كه دقيانوس هلاك شد و از پس او چند قرن بگذشت خداى تعالى ايشان را بيدار كرد.
عبيدة بن عمير گفت اصحاب الكهف جوانان [بودند] از فرزندان ملوك با طوق و ياره و گوشواره زرين. روزى از روزهاى عيدشان، بيرون از شهر آمدند و سگِ صيد با خود داشتند. خداى تعالى تنبيه كرد ايشان را و ايمان در دل ايشان افكند. ايمان آوردند هر يكى على حده تنبيهى كه خداى كرد ايشان را هر يكى ايمان خودش از صاحبش پنهان داشت. چون با شهر آمدند، درين انديشه افتادند و هيچ كس از ايشان اطلاعى نداد صاحبش را بر سِرّ خود. آنگه هر يكى از ايشان انديشه كرد كه از اين شهر بيرون بايد شدن، تا شومى كفر و معاصى اينان به ما نرسد و هر يك از شهر بيرون آمدند عَلى خُفْيَةٍ مِنْ صاحِبِه. چون با صحرا رسيدند، با هم رسيدند. هر يكى