501
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

صاحبش را گفت: چرا بيرون آمده اى؟ او گفت: تو چرا بيرون آمده اى؟ آخر اتفاق كردند بر آنكه هر دو به كناره شوند و راز با صاحبش گويند. همچنين كردند و راز با يكديگر آشكارا كردند. و راى هم بر ايمان متفق بود و سگِ صيد با خود داشتند. گفتند اكنون بياييد تا امشب به غارى شويم و آنجا بخسبيم و فردا تدبير خود بسازيم. آن شب در غار شدند و بخفتند.
خداى تعالى خواب بريشان مستمر كرد تا سيصد و نه سال بخفتند و كس راه به ايشان نبرد، جز آنكه ايشان را مفقود يافتند. جماعتى كه ايشان را اين همت بود، لوحى بگرفتند و نامهايشان و انسابشان و عددشان و تاريخ غيبتشان برو نوشتند كه فلان و فلان چند كس از معروفان و جوانان شهر مفقود شدند و كس ايشان را باز نيافت و خداى تعالى درِ آن غار را پوشيده كرد از چشم خلقان و آن لوح در خزينه پادشاه بنهادند و گفتند همانا اينان را نشانى باشد. چون قرنها بر آن بگذشت و مدت به سر آمد، خداى تعالى اطلاع داد بر ايشان؛ چنان كه گفت: «وَ كَذلِكَ أَعْثَرْنا عَلَيْهِمْ»۱ الآيه.
وَهْب مُنبّه گفت يكى از حواريان عيسى (عليه و على نبينا صلى اللّه عليه و آله و سلم) به درِ شهر اصحاب الكهف آمد و خواست تا آنجا شود. او را گفتند بر دَر اين شهر بتى نهاده است، كس را رها نكنند كه در آنجا شود تا آن بت را سجده نكند. او در شهر نرفت و بر در شهر گرماوه بود. رفت و آنجا كار مى كرد و مزدى مى ستد و نفقه مى كرد و خداى را مى پرستيد. صاحب گرماوه از قدوم او خير و بركت بسيار ديد. او را اكرام كرد و مردم او را از حُسنِ سيادت [سيرت] و صلاح او دوست گرفتند و او اخبارى كه از عيسى (على نبينا و عليه السلام) شنيده بود، مردم را مى گفت و با خير و طاعت دعوت مى كرد. جماعتى به او بگرويدند و او را با صاحبِ حمام شَرط

1.كهف (۱۸): آيه ۱۸.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
500

خداى تعالى خواب بر ايشان افكند، سيصد و نه سال بخفتند. دقيانوس ايشان را طلب كرد و كس فرستاد و پدرانِ ايشان را حاضر كرد و گفت: پسران شما كجااند؟ ايشان را پيش من آريد! گفتند: ما احوال ايشان را ندانيم. بر ما آن است كه در طاعت توايم و اما ايشان مالهاى ما برگرفتند و از شهر بيرون رفتند. كسانى كه ايشان را ديده بودند، گفتند: ايشان در غارى شدند كه بر دَرِ اين شهر است؛ كوهى كه آن را بيحاوس مى خواندند. و او برخاست و با لشكر آنجا آمد، هر كس كه خواست كه آنجا فرو شود، از ترس نتوانست. آخر گفتند: ايها الملك! اگر تو ايشان را به چنگ آرى، كارى نخواهى كرد به جز كشتن؟ گفت: بلى. گفتند: در اين غار بر بايد آوردن تا اينان در آنجا بميرند و اين غار گور ايشان باشد. گفتند: صواب است. بفرمود تا دَرِ غار برآوردند و ايشان خفته بودند و از آن بى خبر. در مُلكِ دقيانوس دو مرد بودند مؤمن: يكى بيدروس نام او، و يكى روياس. نامهاى ايشان و نسبتهاى ايشان بر لوحى نوشتند از ارزيز و در بناى آن سد نهادند. گفتند تا باشد كه وقتى كسى اين بنا بشكافد، از احوال ايشان خبر دهد مردمان را تا عبرتى باشد شنوندگان را.
تا آن گاه كه دقيانوس هلاك شد و از پس او چند قرن بگذشت خداى تعالى ايشان را بيدار كرد.

عبيدة بن عمير گفت اصحاب الكهف جوانان [بودند] از فرزندان ملوك با طوق و ياره و گوشواره زرين. روزى از روزهاى عيدشان، بيرون از شهر آمدند و سگِ صيد با خود داشتند. خداى تعالى تنبيه كرد ايشان را و ايمان در دل ايشان افكند. ايمان آوردند هر يكى على حده تنبيهى كه خداى كرد ايشان را هر يكى ايمان خودش از صاحبش پنهان داشت. چون با شهر آمدند، درين انديشه افتادند و هيچ كس از ايشان اطلاعى نداد صاحبش را بر سِرّ خود. آنگه هر يكى از ايشان انديشه كرد كه از اين شهر بيرون بايد شدن، تا شومى كفر و معاصى اينان به ما نرسد و هر يك از شهر بيرون آمدند عَلى خُفْيَةٍ مِنْ صاحِبِه. چون با صحرا رسيدند، با هم رسيدند. هر يكى

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 138408
صفحه از 592
پرینت  ارسال به