خداى تعالى مى خواند و تخويف مى كرد به بعث و نشور، و ايشان مى گفتند: ما حيات همين دانيم كه در دنيا هست و پس از حيات دنيا حياتى نشناسيم. چون پادشاه صالح از ايشان آن ديد، با خداى تعالى تضرع كرد و گفت: بار خدايا! آيتى به اينان نماى كه بدانند كه بعث و نشور حق است.
خداى تعالى خواست تا اظهار آيتى كند بر ايشان، در دلِ يكى از مردمانِ آن شهر افكند نام او الياس تا آن بنا بشكافد و براى گوسپند حظيره كند. بيامد و آن بنا بگشاد تا دَرِ غار گشاده شد. جماعتى ديد آنجا كه خفته بودند و سگى بر دَرِ غار خفته. هر كس كه خواست كه آنجا فراز شود، نتوانست شدن. اهل آن شهر تعجب به نظاره آنجا آمدند.
خداى تعالى ايشان را از خواب بيدار كرد تا بنشستند مستبشر و بر يكديگر سلام كردند و گمان بردند كه يك روز خفته اند يا بهرى از روزى. خداى تعالى بعثِ ايشان دليل ساخت بر آنكه بعث و نشور حق است.
وَهْب گفت ايشان بيدار شدند و احوال ايشان همچنان بود كه آنگه بخفتند؛ هيچ تغيير نپذيرفته بود تا جامه ايشان شوخگن نشده بود. ايشان برخاستند و گمان بردند كه در عهد دقيانوس. نماز بگزاردند و به تمليخا [يلميخا]، كه صاحب طعام ايشان بود، او را گفتند كه برو و آن درمى چند كه دارى ببر و براى ما طعامى بيار كه ما گرسنه شده ايم و بنگر كه اين طاغى طلب ما مى كند و خويشتن را با احتراز دار. تمليخا گفت: دِى همه روز در طلب ما بودند و امروز بى شك آن است كه ما را ببرند و اين آخر دورى [روزى] است ما را از دنيا. مهتر ايشان گفت ما توكل بر خدا كرديم و بر دين حق مُقام كنيم و جان به فداى دين حق كنيم. آنگه تمليخا برخاست و آن درمها برگرفت و روى به شهر نهاد. در شهر آثارى و علامتى كه او رها كرده بود به خلاف آن نديد كه او بگذاشته بود. متوارى وار به شهر درآمد، ترسان و مُترقّب از خوف دقيانوس. چون در شهر آمد، مردمان را ديد و شعارِ ملتِ عيسى (على نبينا