503
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

خداى تعالى مى خواند و تخويف مى كرد به بعث و نشور، و ايشان مى گفتند: ما حيات همين دانيم كه در دنيا هست و پس از حيات دنيا حياتى نشناسيم. چون پادشاه صالح از ايشان آن ديد، با خداى تعالى تضرع كرد و گفت: بار خدايا! آيتى به اينان نماى كه بدانند كه بعث و نشور حق است.
خداى تعالى خواست تا اظهار آيتى كند بر ايشان، در دلِ يكى از مردمانِ آن شهر افكند نام او الياس تا آن بنا بشكافد و براى گوسپند حظيره كند. بيامد و آن بنا بگشاد تا دَرِ غار گشاده شد. جماعتى ديد آنجا كه خفته بودند و سگى بر دَرِ غار خفته. هر كس كه خواست كه آنجا فراز شود، نتوانست شدن. اهل آن شهر تعجب به نظاره آنجا آمدند.
خداى تعالى ايشان را از خواب بيدار كرد تا بنشستند مستبشر و بر يكديگر سلام كردند و گمان بردند كه يك روز خفته اند يا بهرى از روزى. خداى تعالى بعثِ ايشان دليل ساخت بر آنكه بعث و نشور حق است.

وَهْب گفت ايشان بيدار شدند و احوال ايشان همچنان بود كه آنگه بخفتند؛ هيچ تغيير نپذيرفته بود تا جامه ايشان شوخگن نشده بود. ايشان برخاستند و گمان بردند كه در عهد دقيانوس. نماز بگزاردند و به تمليخا [يلميخا]، كه صاحب طعام ايشان بود، او را گفتند كه برو و آن درمى چند كه دارى ببر و براى ما طعامى بيار كه ما گرسنه شده ايم و بنگر كه اين طاغى طلب ما مى كند و خويشتن را با احتراز دار. تمليخا گفت: دِى همه روز در طلب ما بودند و امروز بى شك آن است كه ما را ببرند و اين آخر دورى [روزى] است ما را از دنيا. مهتر ايشان گفت ما توكل بر خدا كرديم و بر دين حق مُقام كنيم و جان به فداى دين حق كنيم. آنگه تمليخا برخاست و آن درمها برگرفت و روى به شهر نهاد. در شهر آثارى و علامتى كه او رها كرده بود به خلاف آن نديد كه او بگذاشته بود. متوارى وار به شهر درآمد، ترسان و مُترقّب از خوف دقيانوس. چون در شهر آمد، مردمان را ديد و شعارِ ملتِ عيسى (على نبينا


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
502

آن بود كه روز بيرون او كار نكند و به شب به كار خود مشغول باشد؛ تا يك روز پسر پادشاهِ آن شهر، زنى را برگرفت و بفرمود تا گرماوه خالى كردند و خواست تا در گرماوه شود. مرد او را راه نداد. گفت شرم ندارى؟ تو پسر ملك شهرى؛ اين كار به تو زشت باشد! پسر پادشاه خجل شد و برگشت. بازپس آمد و خواست تا در گرماوه شود. مرد دگر بار نهى كرد و وعظ كرد برگشت و با سه مرد دگر [سه ديگر] آمد و بانگ برو زد و او را براند و در گرماوه رفتند. او دعا كرد. خداى تعالى هر دو را در آن گرماوه هلاك كرد و بمردند. ملك گفت: حال پسر من چه بود؟ گفتند: صاحب حمام او را بكشت. اين حوارى با حمّامى و جماعتى كه مصاحب ايشان بودند، از آنجا بگريختند. شب ايشان را دريافت، در غارى شدند و بخفتند. در راه مردى را ديدند صاحب زرعى، و سگى با خود داشت كه زرع او را نگاه داشتى. ايشان را گفت شما چه قوميد؟ گفت: مردمانى كه از دست ظالم بگريخته ايم. او گفت: مرا مى بايد كه با شما موافقت كنم و سگ در دنبال ايشان. به شب در غار شدند و بخفتند. خداى تعالى جواب بر ايشان افكند تا سيصد و نه سال بخفتند و كسان ملك در طلب ايشان بودند، راه با ايشان بردند. ايشان را خفته يافتند. خواستند تا در آنجا شوند، ترس منع كرد ايشان را. آخر گفتند تدبير آن است كه دَرِ اين غار برآريم تا اينان در اينجا بميرند از گرسنگى و تشنگى. همچنان كردند.
وَهْب گفت ايشان در آن غار مدتى بماندند. وقتى شبانى آنجا رسيد و بر آن كوه گوسپند مى چرانيد، باران بگرفت او را. انديشه كرد، گفت: درِ اين غار ببايد شكافت تا به شب گوسفندان را در آنجا مى برم. درِ آن غار باز كرد، خداى تعالى ايشان را بيدار كرد.
محمد بن اسحاق گفت پس از آن پادشاهى پديد آمد آن شهر را، مردى صالح كه او را تندوسيس گفتند و او در مُلكِ خود سى و هشت سال بماند و در ملك او هر گونه مردمان بودند: مؤمن و كافر و بت پرست، و پادشاه از آن رنجور بود و ايشان را با

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 138378
صفحه از 592
پرینت  ارسال به