505
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

و در شهر دو پيشوا بودند، دو مرد صالح: يكى اريوس نام، و يكى اسطيوس نام او را ببردند تا پيش ايشان، و او گمان برد كه او را پيش دقيانوس مى برند. او مى رفت دل بر مرگ نهاده مدهوش و مردم ازو فُسوس مى داشتند؛ چنان كه از ديوانگان، و او در دل خداى را مى خواند و مى گفت: اى خداوند آسمان ها و زمينها! فرياد رس. تويى در سختى مرا فريادرس، و با خود مى گفت كاشكى ما به يك جاى بودمانى تا اصحابِ من حالِ من بدانستندى كه ما را عهد چنان است با يكديگر كه به يك جاى باشيم در حيات و ممات. دريغا كه اين جبّار مرا بكشد و من ايشان را باز نه بينيم. همه راه اين انديشه مى كرد و شهادت مى آورد و خداى را ياد مى كرد و پناه با خداى مى داد. چون او را پيش اين دو رئيس صالح بردند، او درنگريد، دقيانوس نبود. ساكن شد. او را بداشتند آنجا و آن درمها با ايشان دادند. ايشان گفتند: اى جوانمرد! راست بگو تا اين گنج كجا يافتى؟ او گفت: گنج چه باشد؟ گفت: نقش اين درم گواهى مى دهد بر تو كه تو گنجى يافته اى از گنجهاى دقيانوس و مُهرِ باستان. يمليخا گفت: واللّه كه من هيچ گنجى نيافته ام و اين درم از خانه پدر برگرفته ام و ضرب اين شهرست. من همين مى دانم. گفتند: تو كيستى و پدر تو كيست؟ او نام خود ببرد و نام پدر، كس نبود كه او را شناخت. چه مدت دراز در ميان افتاده بود، سيصد و نه سال. گفتند: دروغ مى گويى و با ما راست نمى گويى. او چيزى نمى توانست گفتن، جز كه ساعتى خاموش مى بود و ساعتى سوگند مى خورد كه او گنجى نيافته است. مردم بهرى مى گفتند ديوانه است و بهرى مى گفتند ابله است و بهرى مى گفتند طرّار است و از راستى خبر نمى دهد. آخر يكى از آن رئيسان بانگ برو زد و او را تهديد كرد و گفت گمان مى برى كه ما تو را باور خواهيم داشتن به اين دروغ و محال كه مى گويى كه اين مال پدر تو است و نقش اين درم از سيصد سال زده است و تو كودكى جوان آمده اى تا بر ما پيران فُسوس دارى و اعيان و معروفان شهر اينان اند كه اينجا حاضرند و خزاين شهر به نزديك ماست و ما از اين ضرب يك درم نداريم. ما تو را به اين رها نكنيم. اگر راست گفتى، فهو المراد، و الاّ ضرب و حبس و تهديد باشد تو


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
504

و عليه السلام) و نام عيسى (على نبينا و عليه السلام) مى گفتند و صلوات برو مى دادند. به تعجب فرو ماند. گفت: من دوش از اين شهر برفتم و درين شهر كسى نام عيسى (على نبينا و عليه السلام) نيارست بردن. اكنون شعار او آشكارا گويند و مى دارند، و او را خبر نبود كه دقيانوس هلاك شده است از مدت سيصد سال. تا گِرد آن شهر مى گشت، كس را نمى شناخت و رسم و آيين ايشان به خلاف آن ديد كه رها كرده بود. با خود گفت: همانا شهر غلط كرده ام يا در خوابم. آخر انديشه كرد و گفت: درين نزديكى شهر همين است.
آخر مردى را گفت اين شهر را چه خوانند. گفت: دافسوس. بدانست كه شهر آن است و لكن مردمان آن شهر نه آن بودند. آخر آن درمها كه داشت، بيرون كرد و آن درمها بود به نام و مهر دقيانوس از سيصد سال زده و بر شكل پاى شتر بود به بزرگى. درمى چند بداد تا طعام خَرَد. مرد آن درم بستد و درو نگريد و نقش و سكه آن برخواند و تاريخ آن فرو ماند و در مرد نگريد؛ مردى غريب و مجهول بود. او را گفت: اين درم از كجا آوردى؟ او گفت: اى مرد! تو را با اين چه كار؟ درم بستان و طعام بِده مرا به نرخِ وقت. آن مرد درمها را به ديگرى نمود و ديگرى به ديگرى انداختن و دست بدادند و گفتند اين مرد همانا گنجى يافته است. او را گفتند راست گوى تا اين گنج كجا يافتى و ما را شريك كن تا ما راز تو به ديگرى نگوييم كه اين گنج تنها برنتوان داشت و به همه حال تو را درين كار ياوران بايند، و اگر نه چنين كنى، سلطان وقت را بگوييم و تو را از آن رنج رسد و چيزى به تو نماند. او گفت: اى قوم! شما چه مى گوئيد؟ گنج چه باشد؟ اين درمى چند است كه ديروز داشتم و هر روز ازين خرج مى كنم و كس مرا به گنج يافتن، متهم نكرد. گفتند محال مگوى كه اين درمها از تاريخ سه صد سال زده اند و آواز برآوردند و خبر به پادشاه وقت رسيد و مردم برو جمع شدند و او هيچ جواب ندانست كلام ايشان را، جز اينكه خاموشى مى بود و آن خاموشى در تهمتِ اين زيادت مى كرد.

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 138347
صفحه از 592
پرینت  ارسال به