و در شهر دو پيشوا بودند، دو مرد صالح: يكى اريوس نام، و يكى اسطيوس نام او را ببردند تا پيش ايشان، و او گمان برد كه او را پيش دقيانوس مى برند. او مى رفت دل بر مرگ نهاده مدهوش و مردم ازو فُسوس مى داشتند؛ چنان كه از ديوانگان، و او در دل خداى را مى خواند و مى گفت: اى خداوند آسمان ها و زمينها! فرياد رس. تويى در سختى مرا فريادرس، و با خود مى گفت كاشكى ما به يك جاى بودمانى تا اصحابِ من حالِ من بدانستندى كه ما را عهد چنان است با يكديگر كه به يك جاى باشيم در حيات و ممات. دريغا كه اين جبّار مرا بكشد و من ايشان را باز نه بينيم. همه راه اين انديشه مى كرد و شهادت مى آورد و خداى را ياد مى كرد و پناه با خداى مى داد. چون او را پيش اين دو رئيس صالح بردند، او درنگريد، دقيانوس نبود. ساكن شد. او را بداشتند آنجا و آن درمها با ايشان دادند. ايشان گفتند: اى جوانمرد! راست بگو تا اين گنج كجا يافتى؟ او گفت: گنج چه باشد؟ گفت: نقش اين درم گواهى مى دهد بر تو كه تو گنجى يافته اى از گنجهاى دقيانوس و مُهرِ باستان. يمليخا گفت: واللّه كه من هيچ گنجى نيافته ام و اين درم از خانه پدر برگرفته ام و ضرب اين شهرست. من همين مى دانم. گفتند: تو كيستى و پدر تو كيست؟ او نام خود ببرد و نام پدر، كس نبود كه او را شناخت. چه مدت دراز در ميان افتاده بود، سيصد و نه سال. گفتند: دروغ مى گويى و با ما راست نمى گويى. او چيزى نمى توانست گفتن، جز كه ساعتى خاموش مى بود و ساعتى سوگند مى خورد كه او گنجى نيافته است. مردم بهرى مى گفتند ديوانه است و بهرى مى گفتند ابله است و بهرى مى گفتند طرّار است و از راستى خبر نمى دهد. آخر يكى از آن رئيسان بانگ برو زد و او را تهديد كرد و گفت گمان مى برى كه ما تو را باور خواهيم داشتن به اين دروغ و محال كه مى گويى كه اين مال پدر تو است و نقش اين درم از سيصد سال زده است و تو كودكى جوان آمده اى تا بر ما پيران فُسوس دارى و اعيان و معروفان شهر اينان اند كه اينجا حاضرند و خزاين شهر به نزديك ماست و ما از اين ضرب يك درم نداريم. ما تو را به اين رها نكنيم. اگر راست گفتى، فهو المراد، و الاّ ضرب و حبس و تهديد باشد تو