و بطينوس جوانان بودند برين شكل و بر هيئت، از فتنه پادشاهِ وقت بگريختند كه قصد ايشان مى كرد براى دين و درين غار شدند. چون خبر يافتند از ايشان و بدانستند كه ايشان در غارند، دَرِ غار برآوردند و به سنگ سخت كردند و ما نامهاى ايشان نوشتيم و احوال ايشان تا اگر كسى بريشان مطلع شود، بداند كه حال ايشان چنين بود. چون آن بخواندند [به] شگفتى فرو ماندند و مؤمنان را يقين بر يقين زياده شد به قدرت خداى تعالى بر احيا موتى و از آن شگفت ماندند كه ايشان همچنان جوان و تازه و به قوّت مانده بودند. رنگ رويشان نگرديده بود و نه جامه ايشان شوخگن شده. آنگه اين دو رئيس نامه نوشتند به آن پادشاه صالح كه نام او بندوسيس بود كه به تعجيل بياى تا آيتى بينى از آيات خداى تعالى كه با خلقان نمود بر صحت بعث و نشور، و آن قصه شرح دادند در نامه. چون مَلِك صالح نامه برخواند، از سرير مُلْك فرود آمد و روى بر خاك نهاد پيش خداى تعالى و بسيار بگريست و تضرع كرد. خداى تعالى را شكر گذارد بر اظهار آن آيات و برخاست و با لشكر و با اهل آن شهر آنجا آمد و آن حال بديد و ايشان در غار به عبادت و تسبيح و تهليل مشغول بودند. آنگه او را بپرسيدند و برو سلام كردند و گفتند ما تو را وداع مى كنيم كه خداى تعالى ما را با حال اول خواهد بردن كه ما از خداى درخواسته ايم و پهلو بر زمين نهادند و بخفتند و خداى تعالى جان ايشان برداشت. پادشاه بفرمود تا براى كفنهاشان جامهاى فاخر كردند و تابوتهاى زرين ساختند و خواست تا ايشان را در آنجا نهد. در خواب ديد كه: زر و ديبا گرد ايشان مگردان و ايشان را همچنان در غار رها كن. او ايشان را همچنان رها كرد و خداى تعالى ايشان را محجوب كرد به رُعْب كه كس نيارست گرد ايشان گرديدن و تعرض ايشان كردن و بفرمود تا بر درِ آن غار مسجدى بنا كردند كه مردم در آنجا نماز كردندى و آن حاجتگاهى شد و آن وقت كه احوالِ ايشان ظاهر شد، آن روز عيدى ساختند و در عبادت خداى تعالى بيفزودند. اين حديث اصحاب الكهف است.
* * *