507
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

و بطينوس جوانان بودند برين شكل و بر هيئت، از فتنه پادشاهِ وقت بگريختند كه قصد ايشان مى كرد براى دين و درين غار شدند. چون خبر يافتند از ايشان و بدانستند كه ايشان در غارند، دَرِ غار برآوردند و به سنگ سخت كردند و ما نامهاى ايشان نوشتيم و احوال ايشان تا اگر كسى بريشان مطلع شود، بداند كه حال ايشان چنين بود. چون آن بخواندند [به] شگفتى فرو ماندند و مؤمنان را يقين بر يقين زياده شد به قدرت خداى تعالى بر احيا موتى و از آن شگفت ماندند كه ايشان همچنان جوان و تازه و به قوّت مانده بودند. رنگ رويشان نگرديده بود و نه جامه ايشان شوخگن شده. آنگه اين دو رئيس نامه نوشتند به آن پادشاه صالح كه نام او بندوسيس بود كه به تعجيل بياى تا آيتى بينى از آيات خداى تعالى كه با خلقان نمود بر صحت بعث و نشور، و آن قصه شرح دادند در نامه. چون مَلِك صالح نامه برخواند، از سرير مُلْك فرود آمد و روى بر خاك نهاد پيش خداى تعالى و بسيار بگريست و تضرع كرد. خداى تعالى را شكر گذارد بر اظهار آن آيات و برخاست و با لشكر و با اهل آن شهر آنجا آمد و آن حال بديد و ايشان در غار به عبادت و تسبيح و تهليل مشغول بودند. آنگه او را بپرسيدند و برو سلام كردند و گفتند ما تو را وداع مى كنيم كه خداى تعالى ما را با حال اول خواهد بردن كه ما از خداى درخواسته ايم و پهلو بر زمين نهادند و بخفتند و خداى تعالى جان ايشان برداشت. پادشاه بفرمود تا براى كفنهاشان جامهاى فاخر كردند و تابوتهاى زرين ساختند و خواست تا ايشان را در آنجا نهد. در خواب ديد كه: زر و ديبا گرد ايشان مگردان و ايشان را همچنان در غار رها كن. او ايشان را همچنان رها كرد و خداى تعالى ايشان را محجوب كرد به رُعْب كه كس نيارست گرد ايشان گرديدن و تعرض ايشان كردن و بفرمود تا بر درِ آن غار مسجدى بنا كردند كه مردم در آنجا نماز كردندى و آن حاجتگاهى شد و آن وقت كه احوالِ ايشان ظاهر شد، آن روز عيدى ساختند و در عبادت خداى تعالى بيفزودند. اين حديث اصحاب الكهف است.
* * *


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
506

را. يمليخا گفت: به خداى مر شما را كه من از شما چيزى بپرسم. مرا خبر دهيد. گفتند: بگو. گفت: مرا بگوييد تا دقيانوس الملك چه كرد و او كجاست كه اين شهر در دست او بودى [ديروز] روزى؟ گفتند: ما بر پشت زمين پادشاهى را ندانيم، دقيانوس نام و اين نام پادشاهى است كه سالهاى درازست تا هلاك شد. يمليخا گفت: كس با من راست نمى گويد. بدان كه ما چند يار بوديم و پادشاه اين شهر بر ما ستم كرد و اكراه، تا ما را از دين مسيحى (عليه الصلوة و السلام) برگرداند. ما ازو بگريختيم. دوش بخفتيم و امروز من به شهر آمدم تا براى اصحاب طعام خَرَم در من آويختيد و حوالت گنج مى كنيد بر من. اگر مرا باور نداريد، بياييد تا غار ما ببينيد و اصحاب ما را بر كوه بنجاوست [ينجولس]. چون اريوس اين سخن بشنيد، گفت: همانا اين مرد راست مى گويد، و اين آيتى باشد از آيات خداى تعالى. آن گاه آن دو رئيس برخاستند و جمله اهل شهر و يمليخا در پيش ايشان ايستاد تا به نزديك كوه ينجولس. آنگه ايشان را گفت من از پيش مى روم تا ايشان را خبر دهم تا نترسند كه ما خلقى عظيم به سَر ايشان شويم. گفتند روا باشد.
و چون يمليخا به نزديك ايشان دير شد، بهر حال چنان مى نمايد كه يمليخا را دقيانوس گرفته است و هر ساعت مترصّد بودند كه لشكر آمد و ايشان را نيز برد. چون [آواز] وقع سُمّ اسبان و غلبه مردم شنيدند، قاطع شدند كه لشكر دقيانوس است كه به گرفتن ايشان آمده است يكديگر را وصيت كردند و يكديگر را وداع كردند و خويشتن را به خداى تسليم كردند. چون نگاه كردند، يمليخا در آمد. او را گفتند چه حال است؟ ما را خبر ده. يمليخا از آن چه رفته بود ايشان را، خبر داد و آن رئيسان و آن مردم بيامدند و ايشان را بديدند و از آن حال به شگفت فرو ماندند. چون نگاه كردند در آن بنيان، كه بعضى شكافته بود و بعضى بر جاى، تابوتى ديدند از آهن، قفلى از سيم برو زده. آن تابوت از آنجا برآوردند و آن قفل بگشادند. در آنجا دو لوح ديدند ارزيز بر آنجا نوشته كه در فلان تاريخ در عهد مملكت دقيانوس مَكْسَلمينا و مَحسلمينا و يمليخا و مرطونس و نسوطوس و نيورس و بكريوس

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 135839
صفحه از 592
پرینت  ارسال به