اصحاب الاخدود ۱
... و اما اصحاب الاخدود؛ عبدالرحمن بن ابى ليلى روايت كرد از صهيب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت: پادشاهى بود در امّت سلف و او را ساحرى بود. چون پير شد، پادشاه را گفت: من پير شده ام. كودكى بايد تا من او را سحر بياموزم تا من از دنيا بروم، مرا قائم مقامى باشد. پادشاه غلامى را پيش او فرستاد تا او را سحر بياموزد غلام آنجا رفت و حديث او مى شنيد و درو نمى گرفت و دلش به آن ميل نمى كرد. بر سر [راه ]او راهبى بود. مردم به نزديك او حاضر آمدندى و ازو علم آموختندى. اين غلام يك دو بار آنجا بنشست و حديث راهب بشنيد. او را خوش آمد و به دين او ميل كرد. بعد از آن هر روز بيامدى، نزديك راهب بنشستى و حديث او شنيدى؛ تا دين او بگرفت و پادشاه هيچ اثر علم سحر در او نمى ديد و نه ساحر او را جفا مى كرد؛ تا اتفاق افتاد كه يك روز مى رفت در راه خلقى را ديد، بسيار بازمانده؛ گفت: اينان را چه بوده است؟ گفتند: مارى عظيم در راه است و كسى نمى تواند گذشت. او گفت من امروز تجربه كنم كار ساحر و كار راهب را تا خود كه برحق است؟ آنگه سنگى برگرفت و روى به مار نهاد و گفت: خدايا! اگر دين راهب حق است، اين مار را بر دست من كشته گردان و اگر ساحر بر حق است، كار او مرا پيدا كن. آنگه سنگ بينداخت و مار را بكشت و مردم بر او ثنا گفتند و بگذشتند.
پس غلام بيامد و راهب را خبر داد. راهب گفت: اى غلام! بشارت باد تو را كه كار