خداى شرّ ايشان از من كفايت كرد. او را به دست جماعتى ديگر داد. گفت: اين را در كشتى نشانيد. چون به ميان دريا رسيد، بگوييد از اين دين برگرد، و الاّ او را در دريا اندازيد.
ايشان چنان كردند. چون او از دين برنگرديد، خواستند تا او را در دريا اندازند. گفت: بار خدايا! شرّ ايشان از من كفايت كن. در حال بادى بر آمد و كشتى برگرديد و جمله مردم غرق شدند و غلام با كنار افتاد و با پيش مَلِك آمد. گفت: چه كردى آن قوم را كه با تو بودند؟ گفت: خداى تعالى شرّ ايشان از من كفايت كرد.
پادشاه در كار غلام فرو ماند. پس غلام گفت: خواهى كه تو را بياموزم كه مرا چگونه توان كُشت؟ گفت: بلى. گفت: يك روز موعد[ى] كن و جمله مردم را به صحرا حاضر كن و درختى بلند بزن و مرا بر آن درخت كن و بگو: بسم اللّه رب الغلام، كه جز به نام خداى چيزى بر من كار نكند. ملك همچنان كرد. چون ملِك بسم اللّه رَبِّ الغُلام گفت و بينداخت تير بر روى غلام آمد. غلام دست بر روى نهاد و جان بداد. مردم كه آن بديدند، همه از دين پادشاه برگشتند و دين غلام بگرفتند. گفتند: آمَنّا بِرَبِّ الغُلام. ملك گفت: آه، از آنچه مى ترسيدم، در آن افتادم. مردم به يك بار ازو برگشتند و دين غلام بگرفتند. مَلِك هر چند تهديد و وَعيد كرد، برنگشتند. بفرمود تا بر سر راهى خندقى كردند و آتش درو برافروختند و مردم را در آن آتش مى افكندند؛ تا آخر قوم زنى را بياوردند با كودكى طفل، زن بازپس مى گريخت، طفل آواز داد كه: يا اُمّاهُ اِصْبِرى فَاِنَّكِ عَلى الحَقّ. زن خويشتن را در آتش انداخت. ۱
روايت كردند از على عليه السلام كه اصحاب الاخدود جماعتى بودند به جانب يَمن. مسلمانان و كافران جنگ كردند. خداى تعالى مؤمنان را بر كافران ظفر داد و پس