اصحاب فيل ۱
و قصّه او، چنان كه محمد بن اسحاق و سعيد جُبَير و عِكرمه از عبداللّه عباس و عبداللّه عمر گفتند، آن بود كه گفتند: پادشاهى بود از پادشاهان حِميَر، او را زُرعَه ذُونواس گفتند، جهود بود و جماعتى از قبيله حِميَر با او بر آن ملت بودند، مگر جماعتى از اهل نَجران كه ترسايان بودند و بر حكم انجيل بودند و ايشان را مهترى بود نام او عبداللّه التّامِر. ايشان را دعوت كرد با جهودى و گفت اگر فرمان نبرى، بكشم شما را. ايشان اختيار قتل كردند و ملت خود را رها نكردند. بفرمود تا براى ايشان خندقها بكندند و ايشان بهرى را بكشت و در آن خندقها فكندند و بهرى را به صبر كشت و بهرى را در آتش افكند و از ايشان كس را رها نكرد، الاّ يك مرد را از اهل سبأ كه او را أوس بن ثَعلَبان گفتند. او بجست بر اسپى كه داشت و به نزديك قيصر رفت و قصه با او بگفت و او را به يارى درخواست.
قيصر گفت شهر تو از شهر ما دورست و لكن نامه اى نويسم به مَلِك حبشه كه او بر دين ما است تا تو را يارى كند. نامه اى نوشت براى نجاشى و گفت چون اين نامه به تو رسد، بايد كى اين قوم را نصرت كنى. چون نامه به او رسيد، او مردى را از اهل حبشه نصب كرد، نام او ارياط، و او را گفت: چون به يمن رسى، ثلثى مردان او را بكش و ثلثى از شهر خراب كن و ثلثى را به بردگى بياور و به نزديك من فرست. چون اين مرد با أوس برفت و به آنجا رفتند و قتال كردند، لشكر ذُونواس متفرق شدند و او