فرستاد و گفت آنچه تو بر آن سوگند خوردى، من به جاى آوردم و من بنده توأم. اگر فرماى از قِبَل تو اينجا مى باشم و اين ولايت نگاه مى دارم و عمارتى مى كنم، و الاّ آنچه راى تو باشد، مى فرمايى.
نجاشى خشنود شد و او را در آن ولايت قرار داد. آنگه ابرهه در صنعا كنشتى كرد و مال جهان بر او خرج كرد؛ چنان كه مانند آن كس نكرده بود و نام آن كنسيه قلَّيْس نهاد و نامه اى نوشت به نجاشى كه من براى تو و به نام تو كنيسه اى كردم كه در بسيط زمين چنان كس نكرد و چندان حرمت نهادم آن را كه خلايق عالم از راههاى دور آنجا مى آيند و آن مى بينند و عن قريب چنان سازم كه مردم كه حج به جانب مكه مى روند و آنجا زيارت مى كنند، اينجا آيند. نجاشى شاد شد و اين حديث در عرب پراكند[ه] شد، مردى مِن بنى مالك بن كِنانه برخاست و آنجا رفت و آن جايگاه را بديد و به شب در زاويه اى از آن جايگاه پنهان شد و حَدَث كرد آنجا بر طريق استخفاف؛ براى آنكه ابرهه گفته بود، حج عرب با آنجا گردانم و در شب از آنجا بگريخت.
خادمان آن جايگاه، آن بديدند. ابرهه را خبر دادند. او دلتنگ شد به غايت و گفت اين، كه كرده باشد؟ گفتند: مردى از عرب روزى چند اينجا بود و اكنون گريخته است. اين جز او نكرده است. ابرهه سوگند خورد كه ننشينند تا كعبه بيران نكند به عوض آن كه آن عربى بى حرمتى كرده بود.
آنگه لشكرى بسيار را از حبشه جمع كرد و روى به بلاد عرب نهاد. اين خبر برسيد؛ عرب نيز ساز و اُهبَت جنگ بكردند. اول پادشاهى از ملوك حِميَر لشكر جمع كرد و به روى او شد و نام اين پادشاه ذونَفر بود و قتل كرد با او. ابرهه غالب آمد و عرب را هزيمت كرد و پادشاه را بگرفت و خواست تا او را بكشد، اين مرد گفت: مرا مكش كه من تو را به كار آيم درين عزم كه كرده اى. بفرمود تا او را بند كردند و با خود ببرد. از آنجا برفت، به قبايل خَثعَم رسيد. نُفَيل بن حبيب بيرون آمد با جماعتى خَثعَم و قتال كردند. هم ابرهه غالب آمد و نُفَيل را بگرفتند و پيش او