523
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

فرستاد و گفت آنچه تو بر آن سوگند خوردى، من به جاى آوردم و من بنده توأم. اگر فرماى از قِبَل تو اينجا مى باشم و اين ولايت نگاه مى دارم و عمارتى مى كنم، و الاّ آنچه راى تو باشد، مى فرمايى.
نجاشى خشنود شد و او را در آن ولايت قرار داد. آنگه ابرهه در صنعا كنشتى كرد و مال جهان بر او خرج كرد؛ چنان كه مانند آن كس نكرده بود و نام آن كنسيه قلَّيْس نهاد و نامه اى نوشت به نجاشى كه من براى تو و به نام تو كنيسه اى كردم كه در بسيط زمين چنان كس نكرد و چندان حرمت نهادم آن را كه خلايق عالم از راههاى دور آنجا مى آيند و آن مى بينند و عن قريب چنان سازم كه مردم كه حج به جانب مكه مى روند و آنجا زيارت مى كنند، اينجا آيند. نجاشى شاد شد و اين حديث در عرب پراكند[ه] شد، مردى مِن بنى مالك بن كِنانه برخاست و آنجا رفت و آن جايگاه را بديد و به شب در زاويه اى از آن جايگاه پنهان شد و حَدَث كرد آنجا بر طريق استخفاف؛ براى آنكه ابرهه گفته بود، حج عرب با آنجا گردانم و در شب از آنجا بگريخت.
خادمان آن جايگاه، آن بديدند. ابرهه را خبر دادند. او دلتنگ شد به غايت و گفت اين، كه كرده باشد؟ گفتند: مردى از عرب روزى چند اينجا بود و اكنون گريخته است. اين جز او نكرده است. ابرهه سوگند خورد كه ننشينند تا كعبه بيران نكند به عوض آن كه آن عربى بى حرمتى كرده بود.
آنگه لشكرى بسيار را از حبشه جمع كرد و روى به بلاد عرب نهاد. اين خبر برسيد؛ عرب نيز ساز و اُهبَت جنگ بكردند. اول پادشاهى از ملوك حِميَر لشكر جمع كرد و به روى او شد و نام اين پادشاه ذونَفر بود و قتل كرد با او. ابرهه غالب آمد و عرب را هزيمت كرد و پادشاه را بگرفت و خواست تا او را بكشد، اين مرد گفت: مرا مكش كه من تو را به كار آيم درين عزم كه كرده اى. بفرمود تا او را بند كردند و با خود ببرد. از آنجا برفت، به قبايل خَثعَم رسيد. نُفَيل بن حبيب بيرون آمد با جماعتى خَثعَم و قتال كردند. هم ابرهه غالب آمد و نُفَيل را بگرفتند و پيش او


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
522

بگريخت و به كنار دريا آمد و لشكر به دنبال او. او اسب در دريا زد و هلاك شد و ارياط در يمن آمد و آنچه مَلِك حبشه فرموده بود، نجاشى بكرد و قوم را ثلثى بكشت و ثلثى شهر بسوخت و ثلثى مردم را به بردگى ببرد.
مردى از قبيله حِميَر نام او ذوجَدَن در آن نكبت و بلاكه به يمن و اهل يمن رسيد، اين بيتها بگفت:

دَعيني لا اَبا لك لَم تُطيقيلَحاكِ اللّهُ قَد أَنزَفتِ ريقي
اَرياط در يمن مُقام كرد و نجاشى را خبر كرد، آنچه كرده بود. او نامه نوشت كه آنجا مقام كن با لشكرى كه دارى. پس از آن به مدتى ابرهة بن الصباح را با اَرياط كراهتى افتاد. جماعتى از حبشه را باز بُريد و با اَرياط خصومت آغاز كرد و ساز جنگ بساختند. چون برابر يكديگر فرود آمدند، اَبرهه كس فرستاد به ارياط و گفت خصومتى كه هست ماراست با يكديگر و لشكر را گناهى نيست؛ برون آى تا يك بارى با يكديگر بگرديم. اگر تو مرا بكشى لشكر و ولايت تو را مستخلص باشد، و اگر من تو را بكشم، همچنين باشد. بر اين قرار دادند و به روى يكديگر بيرون آمدند و ارياط مردى بود جسيم و وسيم و حربه اى به دست داشت و ابرهه مردى بود كوتاه حقير و دميم و از پس او غلامى از آن او مى آمد، سلاح او برگرفته. يك دو بار بگرديدند. ارياط حربه زد. ابرهه را بر روى او آمد: دهن و بينى او ببريد ـ او را براى اين اَشرَم خواندند ـ و او بيفتاد.
غلام چون ديد كه ابرهه بيوفتاد، حمله اى بر ارياط برد و او را زخم زد و بكشت و لشكر بر ابرهه جمع شد.
اين خبر به نجاشى رسيد. مَلِك حبشه خشم گرفت و نامه اى نوشت به ابرهه و گفت تو را كى دستورى داده است كه با اَرياط قتال كنى و او را بكشى. من لشكرى فرستم كه تو را بگيرند و موى پيشانى تو ببرند و خاك ولايت با شهر خود آرم.
ابرهه نامه برخواند؛ در حال بفرمود تا سرِ او بتراشيدند و موى سر جمع كرد و بفرمود تا پاره اى خاك از زمينى برگرفت و در انبانى كرد و هر دو پيش نجاشى

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136896
صفحه از 592
پرینت  ارسال به