پليدتر نباشد.
اَنَس مالك گفت: يك روز لقمان پيش داوود حاضر بود. داوود عليه السلام دِرْع مى بافت و او نديده بود. خواست تا بپرسد ازو كه اين چيست، و چكار را شايد، و براى چه مى كنى؟ حكمتش رها نكرد كه بپرسد، خاموش بود. چون تمام بكرد [آن درع را ]برخاست و درپوشيد و گفت: نيك پيرهن كارزار است اين. لقمان گفت: خاموشى از حكمت است و لكن كم كسى كار بندد.
عِكْرِمه گفت: لقمان غلامى بود از آنِ دهقان و او را جز او غلامان ديگر بودند. ايشان را به باغ فرستادى تا ميوه آرند. ايشان ميوه نكوتر بخوردندى و لقمان هيچ نخوردى.
او گفت: چرا ميوه بد مى آريد؟ همانا آنچه نيك است از آن مى خوريد و آنچه ردست نزد من مى آريد؟ گفتند: لقمان مى خورد. لقمان گفت: بفرما تا پاره آب گرم آرند و ما را بده تا باز خوريم، تا هر كس آنچه خورده است، قى كند. همچنين كرد. از گلوى لقمان جز آب تهى برنيامد و از گلوى ايشان، آنچه خورده بودند برآمد.
گفتند اول چيزى كه از حكمت لقمان شنيدند، آن بود كه خواجه اش در طهارت جاى رفت و دير مقام كرد. [چون بيرون آمد] لقمان گفت: يا سيّدى! دير مقام كن اينجا كه جگر از آن رنجور شود و ناسور آرد و حرارت بر سر دهد. بفرمود تا كلمات بر در طهارت جاها نوشتند تا هر كه دَرو شود، بخواند و كار بندد.
عِكْرِمه گفت: روزى خواجه او مست بود، با مقامران [و ] مخاطران خود گرو بست كه آن بُحَيره باز خورد. چون هشيار شدند، بدانست كه بد گفته است. در گرو بماند و مقمور شد. لقمان را بخواند و گفت: تو را براى كارهاى مشكل دارم، چه تدبير دانى اين را؟ گفت: رها كن تا بيايند و مطالبه كنند. آمدند و مطالبه كردند. لقمان گفت: او گرو بر آب بُحَيره بست. آنچه اين ساعت دروست، شما برويد و مادّه رودها ازو بگردانيد تا او باقى باز خورد. گفتند: ما نتوانيم مادّه او باز بريدن. گفت: او نيز باز