چون خواست تا بردارد، او را نُعاسى پديد آمد و بخُفت. خداوند تعالى خوابى برو افكند. تا هفت سال خفته بود. يك لحظه بيدار شد و ازين پهلو بر آن پهلو گرديد [دو ]هفت سال ديگر خفته بماند، چهارده سال. آنگه بيدار شد و گمان برد كه ساعتى خفته است. برخاست و هيزم بر پشت گرفت و به بازار آورد و بفروخت.
آنگه بيامد تا طعامى بخرد و از براى آن پيغمبر بياورد به آن جايگه. چندان كه طلب چاه كرد، نيافت. در آن مدت، آن قوم پشيمان شدند از كرده اى كه كرده بودند و پيغمبرشان را از چاه بيرون آوردند و به او ايمان آوردند و او مدتى با ايشان بود. آنگه فرمان يافت و او در آن مدت، احوال آن غلام سياه پرسيد. گفتند: ما خبر نداريم از حال او. پس اهل رس ايشان اند و اين قول درست نيست؛ براى آنكه درين حديث چنان است كه ايشان ايمان آوردند و خداى تعالى ذكر ايشان در قرآن به كفر كرد و گفتند ايشان را هلاك كردم.
و قولى ديگر آن است كه روايت كردند از حضرت امام زين العابدين سيد الساجدين (صلوات اللّه و سلامه عليه) از پدرش حسين بن على از اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (صلوات اللّه و سلامه عليهما) كه مردى از اشراف بنى تميم به نزديك آن حضرت (صلوات اللّه عليه و سلامه) آمد و پرسيد كه: يا خليفه اللّه ! اصحاب رس كه اند و در كدام عصر بودند و پيغمبر ايشان كه بود و جاى ايشان كجا بودند و به چه چيز هلاك شدند كه من در كتاب خداوند (عزّوجلّ) ذكر ايشان مى يابم و خبرشان نمى دانم.
امير كبير اميرالمؤمنين على مرتضى (صلوات اللّه عليه و سلامه) گفت: مرا خبرى پرسيدى كه كس از من نپرسيده است پيش ازين، و كس تو را خبر ندهد پس از من، بدان يا اخا تميم، كه ايشان گروهى بودند كه درخت صنوبر پرستيدندى، و آن درخت را شاه درخت خواندندى و آن درختِ يافث بن نوح كِشته بود بر كنار چشمه كه آن را دوشاب گفتندى، كه اين چشمه براى نوح (صلوات اللّه و سلامه عليه)