دعوت كرد، ايشان رميدند. ۱
ضحاك گفت: از عبداللّه عباس كه نوح را چندان بزدندى كه از هوش بشدى و آنگه در نمدى پيچيده، او را به خانه بردندى، آنگه ۲ بمرد. بامداد بيرون آمدى و با سرِ دعوت رفتى. هم بر اين سيرت هزار سال كم پنجاه سال مى بود. مردى بيامد از ايشان پير شده و كودك خود را بياوردى و گفتى: اى پسر اين مرد را مى بينيد؟ من پير شدم و اين مردى جادوست. اگر مرا وفاتى باشد نبايد كه اين مرد تو را بفريبد. زينهار تا پيرامن او نگردى و سخن او نشنوى. كودك عصا از دست پدر بستدى و آهنگ نوح كردى و خواستى تا او را به عصا بزند. نوح عند آن بر ايشان دعا كرد و قوم را گفت: اى قوم [من!] خداى را پرستيد؛ ۳ چه با او خدايى ديگر نيست شما را. ۴
و من بر شما مى ترسم از عذاب روزى بزرگ.
اين جماعت از قوم او گفتند: ما تو را در ضلال و خسار و گمراهى ظاهر مى بينيم. ۵
نوح عليه السلام جواب داد كه اى قوم! مرا ضلالتى و گمراهى و عدولى نيست از راه راست، و ليكن من رسوليم فرستاده؛ ۶ مى رسانم به شما پيغامهاى خدا و نصيحت مى كنم شما را. و من از خداى آن دانم كه شما ندانيد.
من دانم كه خداى تعالى با مطيعان چه خواهد كردن و عاصيان را و كافران را چه پاداش خواهد دادن. از اين روى نصيحت مى كنم شما را و ترغيب مى كنم به ايمان و طاعت و تحذير مى كنم از كفر و معصيت. گفت: عجب مى داريد شما، كه مردى هم از شما به شما آيد و ذكرى و وعظى به شما آرد. ۷