برصيصا گفت: من از تو مشغولم و دعاى من عامّ است جمله مؤمنان را. اگر تو مؤمنى، در آن ميانه باشى. آنگه او را رها كرد و با سرِ عبادت شد بعد از چهل شبانه روز چون فرو نگريد او را ديد بر پاى ايستاده و نماز مى كرد و تضرّع و ابتهال مى نمود. چون چنان ديد، گفت: اى بنده خدا! بگو تا چه حاجت دارى؟ گفت: حاجت من آن است كه با تو به يك جا باشم و بسيارى زارى بكرد. برصيصا او را دستورى داد تا بر صومعه رفت و با او در عبادت ايستاد و هم بر طريقت و سيرت او روزه وصال مى داشت و عبادت مى كرد و تضرع در عبادت برو مى افزود و در صوم الوصال مدت درازتر مى كرد.
چون برصيصا چنان ديد، عبادت خود حقير داشت و گفت: قوت اين مرد در عبادت بيش از من است و او مجتهدتر از من است. چون سال برگشت، اَبيض گفت من بخواهم رفت كه مرا صاحبى ديگر هست و من گمان بردم كه تو ازو مجتهدترى. اكنون كه تو را بديدم، او از تو عابدتر است. بَرصيصا را سخت آمد و نخواست كه ازو مفارقت كند؛ براى آنكه او را سخت مجتهد يافت. چون او را وداع كرد، خواست تا برود. گفت: اى برصيصا! تو را دعايى بياموزم كه آن ازين همه بهترست و آن نامهاست كه خداى تعالى بيماران را شفا دهد و مبتلا را عافيت و ديوانگان را عقل دهد.
برصيصا گفت: من نخواهم كه اگر مردم اين معنى از من بدانند. مرا مشغول كنند از عبادت. الحاح كرده، گفت: وقت آيد كه تو را حاجت افتد. چندان بگفت كه او آن دعوات را ياد گرفت. آنگه بيامد و ابليس را گفت هلاك كردم آن مرد را.
بعد از آن برفت و مردى را بگرفت و گلوى او باز [به گاز] گرفت. پس بيامد بر صورت طبيبى و گفت اين صاحب شما ديوانه شده، من او را معالجه كنم تا به شود. گفتند: روا باشد. گفت: من شما را راه نمايم به مردى كه او دعايى مى داند كه چون برين مرد خواند، در حال به شود. گفتند: ما را راه نماى به او. گفت: برصيصاى راهب است در فلان دير. ايشان آمدند و تضرع بسيار كردند. او دعا كرد، ابيض او را رها