را ديو برد و من با او برنيامدم و ايشان او را باور داشتند و برفتند. ديو در شب در خواب برادر مهين آمد و گفت: شما ندانيد كه برصيصاى راهب با خواهر شما چه كرد. او را كشته و در زير كوه دفن كرده. برادر چون بيدار شد، التفات نكرد. گفت: اين خواب مرا شيطان نموده. پس برادر ميانين را نيز اين وسوسه نمود و برادر كوچك را نيز. روز ديگر [چهارم] برادران بنشستند و بر خواهر مى گريستند. برادر كهين گفت: من دوش خوابى چنين ديدم. برادران ديگر گفتند ما نيز چنين ديديم. آنگه بيامدند و برصيصا را گفتند: خواهر ما را چه كردى؟ گفت: نه شما را گفتم كه او را ديو ببرد. ايشان بازگشتند و شرم داشتند كه خواب خود را بگويند. شب ديگر آن ديو بيامد و ايشان را وسوسه كرد و گفت: برويد به فلان جاى، در زير فلان كوه كه خواهر شما در زير خاك است، كشته و گوشه ازار او بر زمين ظاهرست. آمدند و ديدند راست بود. خواهر را از آنجا برگرفتند و برصيصا را فرود آوردند و در بازار درختى بزدند تا او را بر دار كنند.
ابليس ابيض را گفت: هيچ نكردى. اگر او را بر دار كنند، كفاره گناه او گردد و در آخرت نجات يابد. ابيض گفت: من بروم و كار او تمام كنم. بيامد و بر راهب ظاهر شد و گفت: يا برصيصا! مرا شناسى؟ گفت: نه. گفت آن راهبم كه تو را آن دعا آموختم. وَيْحَكَ! چه كردى كه آبروى خود و همه عابدان ببردى و ليكن من تو را چيزى بياموزانم كه از آنجا نجات يابى به دعواتى كه من دانم. گفت: چه كنم؟ گفت: مرا يك بار سجده كن تا من به دعا چشمهاى اينان بگيرم تا تو بگريزى. آنگه چون گريخته باشى، توبه كنى. آنگه او را سجده كرد و كافر شد.
چون او سجده كرده بود، ديو ازو تبرا كرد و گفت: من از تو بيزارم كه من از خداى مى ترسم. ۱