قصه ثمود و صالح و كشتن ناقه و هلاك ايشان
روايت كرد محمد بن اسحاق و سدى و وهب و كعب الاحبار كه عاد، چون خداى تعالى ايشان را هلاك كرد و روزگار بر ايشان به سر آمد، ثمود را از پس ايشان در زمين خليفه كرد و تمكين كرد و عمر دراز داد و عدد ايشان بسيار شد و مردى از ايشان سراى بكردى. از درازى عمر او، سراى ويران شدى و عمر او بسر آمده نبودى. ايشان بايستادند و آن كوه خانها و جايها بساختند و سنگ ببريدند و بتراشيدند و خداوندان قوت و تمكين بودند. در زمين طاغى شدند و فساد آشكار كردند. خداى تعالى صالح را به ايشان فرستاد به پيغمبرى و ايشان از عرب بودند و صالح عليه السلام از ايشان حسيب تر و نسيب تر بود و جوانى بود. در ميان ايشان مقام كرد و ايشان را با خداى تعالى مى خواند تا پير شد. پس كس به او ايمان نياورد، الاّ جماعتى اندك از جمله مستضعفان ايشان چون صالح عليه السلامبر ايشان الحاح كرد در دعوت و اعذار و انذار و تخويف به عقاب خداى. گفتند: يا صالح! ما را آيتى باز نماى كه ما به آن صدق تو بدانيم. گفت: چه آيت خواهيد؟ گفتند: ما را عيدى خواهد بودن. با ما به آن عيد بيرون آى و ما خدايان و معبودان خود را بيرون آريم و ايشان را بخوانيم. تو نيز خداى خود را بخوان. اگر خداى تو، تو را اجابت كند، ما به تو ايمان آريم و اگر خدايان ما، ما را اجابت كنند، تو متابعت ما كنى. گفت: روا باشد و بر اين قرار دادند. چون عيد در آمد، ايشان بتان را بيرون آوردند و بنهادند و ايشان را بخواندند و تضرع كردند و گفتند: اى خدايان ما! دعاى ما اجابت كنيد و دعاى صالح اجابت مكنيد و ايشان را رئيسى بود نام او جُندُع بن عمرو بن جَوّاس، گفت: يا صالح! اگر تو پيغمبرى از اين سنگ، و اشارت كرد به سنگ مفرد از كوه جدا، ناقه اى بيرون آور براى ما از جنس شتران بُختى، شكم بزرگ، پر موى. اگر اين بكنى ما به تو ايمان آريم و تو را به راست داريم.
صالح عليه السلام با ايشان عهد كرد كه چون او از خداى درخواهد و خداى اجابت كند،